مسیر شغلی، بخش چهارم - در جستوجوی زندگی، در جستوجوی خویشتن
مقدمه
حین جستوجو دربارهی مسیر شغلی با این سوال رو به رو شدم که «از زندگی چی میخوای». در کتابچهای که برای ژورنالنویسی ازش ایده میگرفتم هم مدتی قبل با سوالی مشابه روبهرو شدم (Is what you do today truly what you want to do?) که باعث شد به این سوال فکر کنم که «من عمیقا در جستوجوی چه چیزی هستم؟» پس از مطرحکردن این صحبت با دوستانم و پرسیدن از اهداف و خواستههای اونها، فکرکردن به موضوع و مطالعه دربارهاش، این پست رو مینویسم تا افکار پراکندهام رو منجسم کنم.
یک: چرا مهمه که بدونیم چی میخوایم؟
به نظرم چون چیزهای زیادی برای خواستن وجود نداره و نداشتن یه ایدهی کلی و تقریبی ممکنه ما رو باری به هرجهت کنه و جذابیتهای هر مسیر، ما رو شاخه به شاخه جلو ببره ولی در نهایت در هیچ مسیری واقعا پیش نرفته باشیم. البته این موضوع میتونه به شکل مثبتی هم تعبیر بشه. کسی که مسیر خاصی مد نظرش باشه، در صورت پیشروی نداشتن در اون جهت ممکنه ناراحت بشه و احساس خوبی نداشته باشه. کسی که براش فرقی نمیکنه در کدوم جهت بره، احتمالا نگرانیِ ناشی از نرسیدن و پیشروی نکردن رو نخواهد داشت.
Direction is more important than speed. Many people are going nowhere fast.
دو: تفاوت افق و هدف
اگر هدف رو چیزی تعریف کنیم که قابل دستیابی هست، جزئیات مشخصی داره و میشه بهش رسید، افقی که ما در زندگی برای خودمون ترسیم کردیم یک تصویر کلیه که صرفا در جهتش حرکت کنیم. من فهم خواستههایی که از زندگی دارم رو تلاشی برای ترسیم افق زندگیم میبینم که بتونم در جهتش حرکت کنم. مشکلی داره که هدفگذاری داره، این هست که وابسته به شرایطه و اتفاقهای کوچیکی میتونن هدفت رو تغییر بدن یا در انجامشدن/نشدن اون اختلال ایجاد کنن. آینده غیرقابل پیشبینی هست و فقط هدفگذاریکردن برای آینده (مثلا 5 سال بعد) ما رو با مشکل مواجه میکنه. ما عوض میشیم و خوساتههای متفاوتی خواهیم داشت، دنیا عوض میشه و ممکنه هدف ما رو تغییر بده، اتفاقاتی رخ میده که مجبور میشیم یا خودمون میخوایم اهدافمون رو عوض کنیم و …. هدفگذاری با خودش ریسکِ نرسیدن به هدف رو هم میآره و نرسیدن به هدف منجر به کاهش شادی و رضایت ما میشه. در عین حال، گرهزدن ارزشی که داریم به اهدافمون میتونه ما رو تبدیل به فردی کنه که در صورت نرسیدن به هدفهایی که مشخص کرده خودش رو بیارزش بدونه.
صحبتهای بالا به معنی هدفگذاری نکردن نیست. هدفداشتن هم به نوعی مهمه اما چیزی که در اولویت قرار داره، آگاهی از افقی هست که برای خودمون ترسیم کردیم. در چنین حالتی، میتونیم متوجه بشیم که آیا اهدافی که داریم در جهت افق مد نظرمون هست یا نه و زمانی که نیاز به تغییر هدف داشتیم، احساس شکستخوردن در مسیر رو نداریم چرا که میدونیم اهداف جدیدمون هم ما رو در همون افقی که میخواستیم پیش میبرن. زندگی مدام در حال تغییره و بدیهیه که اهداف ما در گذر زمان نیاز به تغییر پیدا کنن و با دونستن افقی که در پیش گرفتیم، سادهتر میتونیم اهداف جدید رو طوری بچینیم که به افق نزدیکتر بشیم. چه بسا زمانهایی هست که اصرار بر اهداف قبلی ما رو از افقمون دور کنه.
حالا اینکه اگر هدف نگذاریم پس چهکار کنیم و به جاش چهطور در افق پیش بریم که فعالیتهامون ساماندهی بشه، جای بحث داره که دوست دارم بعدا بهش بپردازم.
سه: پول
پول داشتن و کسب درآمد کافی میتونه هدف باشه، اما افقی نیست که بخوایم بهش برسیم. از رایجترین جوابهایی که در پاسخ به سوال «از زندگی چی میخوای؟» دریافت میشه این هست که پول میخوام. ولی حقیقت اینه که پول در نهایت وسیلهای برای رسیدن به چیزهایی هست که میخوایم و سوال مهمتر اینه که با پول چه کارهایی میخوایم انجام بدیم.
سوالهای دیگری که در ارتباط با پول باید پرسید، یکی اینه که چهقدر پول برای یک فرد کافی هست و دیگری اینکه برای رسیدن به پول چه چیزهایی رو قربانی میکنه و به اصطلاح با آرهگفتن به پول، داره به چه چیزی نه میگه. مطالعاتی که در این باره شده و بررسی میزان شادی و آرامش پولدارترین افراد حال کرهی زمین میتونه ایدههایی به آدم بده. خوندن دربارهی تفاوت سبک زندگی با سطح اون (یک و دو)، پستهای امین آرامش (یک و دو) و همچنین نوشتهی صدرا علیآبادی راجع به میلیونرشدن دیوید هانسن و تعمق دربارهشون هم بسیار کمککنندهاس.
چهار: صحبت با دوستان
حین پرسش از دوستانم پاسخهای مختلفی گرفتم اگرچه دوستی معتقد بود پاسخ ما بایاس داره چون چیزی رو آرزو میکنیم و میخوایم که ازش دوریم. با این حال، رضایت از زندگی، آرامش، رشد فردی، داشتن امنیت در زندگی (در همهی ابعاد و نه فقط امنیت جانی)، حق اختیار و انتخاب داشتن، درک و فهمیدهشدن، عشقورزیدن، مفید بودن، تجربهکردن و زندگی را زیستن پاسخهایی بودن معمولا دیده میشد.
حتی یکی از دوستانم پاسخی از ChatGPT رو هم برام فرستاد: «سوال جالبی است. برای بیشتر افراد، آرزوها و اهداف مختلفی وحود دارند که هستههای اصلی آنها را تشکیل میدهند. به عنوان مثال، برخی افراد خواستار رشد شخصی و یادگیری مداوم هستند، در حالی که دیگران به دنبال ارتباطات معناردار و ارتباط با دیگران میباشند. همچنین، به دنبال کمک به دیگران و ایجاد تاثیر مثبت در جامعه نیز میتوانند باشند. بسته به ارزشها، اولویتها و شخصیت هر فرد، هستههای اصلی مختلفی وجود دارند. اگر پس از تفکر بیشتر به یک هستهی اصلی خواستهها برسید، خوشحال میشوم اگر با من به اشتراک بگذارید.»
پنج: پاسخ شخصی
اگر قبلا این سوال رو ازم میپرسیدن، پاسخم رشد فردی بود. اما الان پاسخی که میدم داشتن well-being هست و همهی کارهایی که میکنم هم برای رسیدن به همین well-beingه. حالا اینکه چه تعریفی از این واژه مد نظرم هست، خودش نیازمند یک پست جدا و توضیح مفصلی هست که در فرصتی دیگر بهش خواهم پرداخت.
اگر بخوام به سوالی که در ابتدا پرسیدم پاسخ بدم، باید بگم که من دوتا افق رو در زندگی ترسیم میکنم که یکی کسب تجربه و دیگری داشتن آرامش هست؛ پاسخی که کمابیش در صحبت دوستانم هم بود. با این حال معتقدم که شکافتن این پاسخ به قسمتهای کوچکتر به من کمک میکنه تا ببینم خواستههام از چه اجزائی تشکیل شده و بتونم اونها رو پیگیری کنم. نه فقط بخشهای کوچکتر رو راحتتر میشه پیگیری و دنبال کرد و به نتیجهی نهایی که مورد نظر هست رسید، بلکه ممکنه منظوری که من از کسب تجربه دارم با دیگری متفاوت باشه.
چیزی که دربارهی آرامش و کسب تجربه برام وجود داره، اینه که به چشم افق زندگی میبینمشون و خواستهای نیست که احساس کنم قراره در nسالگی بهش برسم؛ صرفا تلاش خواهم کرد تا نزدیک و نزدیکتر بشم.
آرامش
به نظرم برای رسیدن به آرامش نیاز دارم چیزهای دیگری رو دنبال کنم تا از مجموع اونها چنین وضعیتی حاصل بشه. بخشی از مواردی که به ذهنم میرسه و مهمتر میبینم رو در اینجا مینویسم:
- امنیت اقتصادی: نقش پول در زندگی رو نمیشه انکار کرد و به همین دلیل، رسیدن به ثبات مالی و داشتن امنیت اقتصادی برای من اهمیت ویژهای داره و بدون اون بخشی از آرامشم رو در اختلال میبینم. طبیعیه که این خودش نیاز به کسب مهارتهایی در زمینههای مختلف داره: رسیدن به تخصص کافی در حیطهی شغلی و آگاهی در حیطهی مدیریت مالی
- سلامت: بدون برخورداری از سلامت و با حضور بیماری، بخش دیگری از آرامش یک فرد از بین خواهد رفت. تقسیم این مورد به دو قسمت سلامت فیزیکی و روان باعث میشه بخوام سالمزیستن رو جزئی جداییناپذیر از زندگی خودم بدونم. طبیعیه که ورزشکردن تنها قسمتِ زندگی سالم نیست و چه بسا «فقط ورزشکردن» آدم رو از سالمبودن دور میکنه و نمیشه نقش سلامت روان، تغذیه و … رو در رسیدن به این هدف نادیده گرفت.
- محیط امن: داشتن محیط ناامن هم از دیگر مواردی هست که سبب اختلال در آرامش میشه. منظورم از محیط امن، امنیت فیزیکی نیست و بیشتر از اون به جنبهی روانی ماجرا اشاره دارم. ساخت شبکهای از دوستان و اطرافیان حمایتگر، امنیت روانی در محیط کار و عدم وجود جو کاری مسموم، وجود امنیت در ارتباط با شریک عاطفی مثالهای بزرگتری هستن که الان در ذهن دارم.
کسب تجربه
تجربهکردن در نظر من فقط محدود به سفررفتن و دیدن نقاط مختلف دنیا نمیشه. در عین حال، بدیهیه که همهی تجربیات خوب نیستن و اخلاق یکی از چهارچوبهایی هست که به کمکش بشه مرزبندی کرد. قتل یک فرد تجربهی جدیدی هست اما تجربهی خوبی نیست.
در ذهن من، هر فرمی از کسب آگاهی منجر میشه به اینکه تجربهی ما از دنیا تغییر کنه و به نحوی جدید بشه. مطالعهی یک کتاب برای من دریچهای به دنیایی باز میکنه تا به حال ازش آگاه نبودهام و تجربهای جدید خواهد ساخت. یادگیری یک موضوع همین کارکرد رو خواهد داشت. سینما و یا موسیقی جنبههایی از دنیا و یا حتی خودم رو به من نشون خواهند داد که برای همین اونها رو ارزشمند میدونم. کسب دانش و آگاهی برای من زیرمجموعهی یک تجربهی نو به حساب میآد. اینجا دیگه صرفا سفرهای لوکس و غذاهای خاص خوردن مطرح نیست. دنیا وسیعتر از اونی هست که من خودم رو به چند مورد خاص محدود کنم و چشمم روی روی برخی چیزها ببندم.
پیشتر و در دورانی که خام«تر» از الان بودم (با این باور که الان هم آنچنان پخته نیستم) سعی میکردم با بهانهای از روابط انسانی دوری کنم. الان برعکس شده و این کار رو دوست ندارم (البته در عین مرز و چهارچوب داشتن). انگار که قبلا آدمها رو دوست نداشتم اما الان دوستشون دارم. الان بر این باورم که هر آدم تازهای با خودش دنیای جدیدی رو میآره. میشه ازشون یاد گرفت و ارتباطهای انسانی میتونن به اندازهی کتابخوندن عمیق و معنابخش باشن. خیلی از چیزها لابهلای کتابها نیست و باید در دنیای واقعی به دنبالشون گشت.
رشد شخصی و بهبود فردی
در طی سالهای اخیر، نقش رشد شخصی برام کمرنگتر شده. نه به این معنا که بهش توجهی نکنم، بلکه نوع نگاهم بهش تغییر کرده. اگر بخوام به رشدی برسم که به خاطر رشدکردن آدمهای اطرافم رو از دست بدم، برخی مسئولیتهام رو انجام ندم یا اونقدر در رشد غرق باشم (obsessed) و درگیرش بشم که فراموش کنم در انتها میخواستم به چه چیزی برسم
در حقیقت، «برای چه چیزی میخوای رشد کنی؟» سوالی هست که به مرور جوابهای بیشتر و بهتری براش پیدا میکنم. اگر اونقدر درگیر فهم بهتر سینما بشم که فرصت نکنم اصلا سینما رو دنبال کنم، بهتر شدن من چه ارزشی داره؟ اگر بخوام آدم بهتری در رابطه با اطرافیانم باشم ولی اونقدر درگیر بهبود فردی باشم که اصلا زمان برقراری ارتباط باهاشون رو نداشته باشم چه فایدهای داره؟ و مهمتر از اینها، رشد فردی خیلی وسیعتر از صرفا مطالعه و گسترش بیزنس و شغل و کسب درآمده. اینکه من چه توقعی از رشد فردی دارم میتونه مسیرم رو مشخص کنه. یادگیری برقراری ارتباط با دیگران به همون اندازه رشد محسوب بشه که یادگیری مدیریت کسبوکار، اما ما اونقدر در دنیای فعلی با موفقیتهای بیرونی مسحور شدیم که یادمون رفته چیزهایی دیگری هم وجود دارن.
- ۰۲/۰۷/۲۷