به‌تر.

مسیر شغلی، بخش دوم - کارآفرینی

دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۵۹ ب.ظ

مقدمه

اولین مواجهه‌ی من با عدم علاقه به چیزی که می‌خوندم در سال‌های میانی دبیرستان شکل رخ داد. من (تا حدی) اجبارا وارد رشته‌ی تجربی شده بودم و احساس می‌کردم این‌جا برای من نیست. پس از اتمام کنکور و ورود به دانش‌گاه، هنوز این حس با من بود اما دوران علوم پایه به گفته‌ی اساتید و دوستانِ سال‌های بالاتر، نمونه‌ی خوبی از رشته‌ی دندان‌پزشکی نیستند. پس ترجیح دادم کمی صبر کنم تا وارد قسمت بالینی بشم و دندان‌پزشکی رو به شکل عملی هم تجربه کنم. پس از این تجربه هم‌چنان نه اون‌قدر علاقه‌مند بودم که این رشته رو به شکل جدی پی‌گیری کنم، نه اون‌قدر جسارت داشتم تا از رشته‌ای که درس می‌خوندم بیرون بیام (شرایط بعد از انصراف از تحصیل در جامعه و خانواده و اطرافیان هم بی‌تاثیر نبود)، نه هنوز اون‌قدر بلوغ فکری داشتم که حین تحصیل مسیر شغلی رو بررسی کنم و اطلاعات‌م رو در این زمینه بیش‌تر و گسترده‌تر کنم. الان، پس از فارغ‌التحصیلی و در دوره‌ی سربازی کماکان این مشکل به قوت خودش باقی هست، با این تفاوت که از اون نوجوونی که تحت تاثیر جو و فشار جامعه و هیجان‌ها مسیری رو انتخاب کرده فاصله گرفته‌ام و بنابراین می‌تونم این مسیر رو بسنجم.

از مشکلات بدیهی سیستم آموزش ما این هست که دانش‌آموز در دوران تحصیل و پیش از ورود به دانش‌گاه هیچ آموزشی در زمینه‌ی انتخاب مسیر تحصیلی و شغلی نمی‌بینه. ما مسیری از پیش تعیین شده رو طی می‌کنیم و بدون آگاهی از لیسانس (و نه کارشناسی) به فوق لیسانس و در نهایت دکترا می‌رسه. مسیر حیطه‌ی پزشکی هم اغلب از دکترای عمومی به دکترای تخصصی می‌رسه. دانش‌جو پس از خروج از دانشگاه تازه وارد بازار کار و جامعه‌ی حقیقی می‌شه؛ حقیقی از این جهت که پیش از اون در فضای محدود دنیای آکادمیک حبس بوده و این خود درک‌ش رو از جامعه به حداقل رسونده. اغلب افراد حین تحصیل در دانش‌گاه صرفا در چهارچوب درس‌ می‌مونن و در نتیجه به شکلی تک‌بعدی از دانش‌گاه بیرون می‌آن. اولین مواجهه‌ی من با چنین تفکری زمانی بود که نوشته‌ی «دکترا نمی‌خوانم: ساعت رولکس برای شکم گرسنه» رو خوندم. شاید من خوش‌شانس بودم که مطالب میثم مدنی درباره‌ی مدرک‌گرایی رو خوندم و از آدمی شنیدم که هیئت علمی بودن رو رها کرده. برای یه جوون 20 ساله چنین چیزی جدید و متفاوت‌ه و جرقه‌هایی در ذهن‌ش می‌خوره که در حالت عادی شانس‌ش پایین‌ه.

ما بیشتر از این که خونه باشیم، سر کاریم. بیشتر از این که بخوایم خرج خونمون کنیم، باید خرج محل کارمون کنیم (+).

و یا با امین آرامش و پادکست‌ش (کارنکن) آشنا شدم و از افرادی شنیدم که از زنجیرِ مسیر روتینی که جامعه تعریف کرده بیرون اومده‌ان.

همه‌ی این‌ها دست به دست هم داده تا من بخوام یک‌بار برای همیشه مسیر شغلی رو جست‌وجو کنم و برای فهم آینده‌ام تلاش کنم. بیش از ده‌سال پیش چندتا از دانش‌جویان دانش‌گاه هاروارد پروژه‌ای تحت عنوان هشتادهزارساعت رو شروع کردن (لینک وب‌سایت) که در اون معتقد بودن ما هشتادهزار ساعت رو صرف شغل‌مون می‌کنیم؛ چهل سال، هر سال پنجاه هفته و هر هفته چهل ساعت. اگر یک درصد این زمان رو (800 ساعت) برای آگاهی از مسیر شغلی بذاریم ارزش‌ش رو داره، اگرچه احتمالا برای فهم مسیر شغلی زمان کم‌تری نیاز داریم. مطالبی که در آینده می‌نویسم و سیر مطالعه‌ام حول همین محور می‌چرخه و قصد دارم با نوشتن‌ش در این‌جا هم اون رو مستندسازی کنم (documentation)، هم با نوشتن به فهم بیش‌تر خودم کمک کنم و هم در برای دیگرانی که می‌خونن ممکن‌ه کمک‌کننده باشه. اولین مطلب رو کمی قبل‌تر با عنوان «تصویری کم‌تر دیده‌شده از موفقیت» نوشته بودم. این نوشته شامل بحث‌هایی هست که ایده‌اش از اپیزود چهارم صحبت‌های لوکوموتیو و رام (پادکست مستی و راستی، قسمت 278) در ذهن من شکل گرفته. این نوشته تا حد زیادی حول محور "استارت‌آپ" می‌چرخه.

 

یکی از دلایلی که آدم‌ها سراغ کارآفرینی و استارت‌آپ می‌رن این هست که می‌خوان به اصطلاح "خودشون رئیس خودشون باشن."  اما تاسیس شرکت و کارآفرینی هزینه‌هایی داره که از بیرون دیده نمی‌شه. شما به عنوان کارمند، حقوق‌ت رو می‌گیری، می‌تونی مرخصی بگیری، حق اشتباه داری و بعد از اتمام ساعت کاری می‌تونی درگیر شغل‌ت نباشی. اما به عنوان موسس شرکت و رئیس اون مسئولیت خروجی نهایی و یا خطاهای دیگران به عهده تو هست (حتی اگر خودت اشتباه‌ها رو مرتکب نشده باشی)، احتمالا خودت به خودت مرخصی نمی‌دی، بعد از اتمام ساعت کاری به احتمال زیاد هنوز درگیری فکری داری و مسئول پرداخت حقوق دیگرانی، حتی اگر به قیمت عدم پرداخت به خودت تموم بشه. محمدرضا شعبانعلی در نوشته‌ای با عنوان "کارآفرینی را رها کردم تا زندگی‌ام را بازآفرینی کنم" از دوستی گفته بود که مدیر بازرگانی یک شرکت خصوصی بوده، کسب و کار شخصی راه انداخته ولی کارآفرینی رو پیروزمندانه رها کرده تا به کارمندی رو بیاره. نوشته‌ی مذکور بی‌ربط به صحبت فعلی نیست و خوندن‌ش هم خالی از لطف نیست. اما اون نوشته این‌قدر مطالب مهم و قابل تامل داره که بعدا در یک فرصت جدا باید به‌ش بپردازم.

به چه دلیل، کدوم مسیر رو انتخاب کنم؟

از جمله دلایل دیگه‌ای که برای کارآفرینی و تاسیس شرکت خصوصی وجود داره، سود مالی و رسیدن به موفقیت بیرونی‌ه. اما در عین حال باید به این نکته توجه کرد که استارت‌آپ هزینه‌هایی داره که خارج از گود دیده نمی‌شه. هم‌چنین پرریسک‌بودن، شرایط معلق و گاهی استرس‌زا از جمله مواردی هستن که در این مسیر وجود دارن. تاسیس شرکت شخصی و راه‌اندازی استارت‌آپ نه تنها نیازمند خصوصیات اخلاقی خاصی هست و چیزی نیست که بشه به همه توصیه کرد، بلکه پیش از اون باید به این شناخت رسید که هدف از انتخاب چنین مسیری چی‌ه؟ این‌که همه یه مسیر رو دارن می‌رن (مثل کارآفرینی و استارت‌آپ) چون خوب‌ه، دلیلی محکم و منطقی برای انتخاب این مسیر نیست؛ چرا که حتی در صورت موفقیت، ممکن‌ه در انتها به این‌ نتیجه برسی که این مسیر و نتیجه‌اش به درد من نمی‌خوره، مشابه همون چیزی که در انتخاب هیجانی و همگانی رشته‌های حیطه‌ی پزشکی وجود داره. بدیهی‌ه که شرایط انسان‌ها در برهه‌های مختلف می‌تونه با هم متفاوت باشه و فرد در یک دوره چنین چیزی رو مناسب خودش ندونه ولی در دوره‌ی دیگه‌ای از زندگی همون مسیری رو طی کنه که سال‌ها قبل نامناسب می‌دونست.

از سرمایه‌گذاری‌های روی استارت‌آپ‌ها چه چیزی می‌شه یاد گرفت؟

در بخشی از صحبت‌ها لوکوموتیو به angel investorها و venture capital اشاره می‌کنه. برخی سرمایه‌گذارها با پولی که دارن (مثلا 100 میلیون دلار) روی تعداد زیادی استارت‌آپ (مثلا 100تا) سرمایه‌گذاری می‌کنن. اگرچه اغلب‌شون شکست می‌خورن، اما یه تعداد کمی اون‌قدر رشد می‌کنن که برای سرمایه‌گذار جبران سرمایه‌ی از دست رفته رو خواهد کرد. از این داستان من چندتا چیز یاد گرفتم:

یک. ما survival bias داریم. تعداد خیلی زیادی استارت‌آپ هستن که شکست‌ خورده‌ان، اما ما با biasمون فکر می‌کنیم خودمون اون فردی هستیم که شکست نمی‌خوره و موفق می‌شه.

دو. شکست‌خوردن جزئی از مسیره و به امکان رخ دادن‌ش بالاست. اگر بخوایم تا زمانی که مطمئن نشدیم که کارمون می‌گیره شروع نکنیم، احتمالا هرگز شروع نمی‌کنیم. این مورد صرفا درباره‌ی راه‌اندازی استارت‌آپ نیست و درباره‌ی هر شغل و مسیری صادق‌ه. منِ نوعی از شروع کاری که هیچ ایده‌ای ازش ندارم و شکست در مسیرش می‌ترسم، اما به مرور آموخته‌ام که هیچ‌چیز به بدیِ بدترین تصورهام نیست.

سه. شکست‌خوردن واژه‌ای با بار معنایی منفی‌ه. انگار که نتیجه باید جور دیگه‌ای می‌شده اما نشده و ما شکست خورده‌ایم. در جایی از همین گفت‌وگو اشاره می‌شه که افراد استارت‌آپ‌های شکست‌خورده رو هم جزو رزومه‌شون می‌آرن چرا که می‌تونه بیان‌گر تجربیاتی باشه که کسب کرده‌ان و چیزهایی که یاد گرفته‌ان. این‌که چه کسی چه‌ زاویه‌ی دیدی رو انتخاب می‌کنه شخصی‌ه و من ترجیح می‌دم پدیده‌ها رو به چشم تجربیاتی ببینم که در قالب‌شون چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام؛ شکست‌خوردن حس اتلاف سرمایه (زمانی، مالی و ) به من می‌ده.

 

یکی از روش‌های کسب درآمد این هست که ما فردی (یا بازاری) رو به دیگری وصل می‌کنیم و در نقش رابط از اون کار کسب درآمد می‌کنیم. اگرچه مرز چنین کاری با دلال‌بودن باریک‌ه، نظر شخصی‌م این‌ه که چنین کاری اگر به خلق یک ارزش ختم بشه با دلالی تفاوت داره. حالت دیگر کسب درآمد این‌ه که ما به چیزی باور داریم و این باعث می‌شه بخوایم بریم دنبال‌ش تا خلق کنیم و بسازیم و این مسیر می‌تونه به راه‌اندازی استارت‌آپ ختم بشه (طبیعتا این دو مورد تنها روش‌ها نیستند). هیچ‌کدوم از این دو الزاما بالاتر از دیگری نیست. تلاش برای خلق‌ و اجرایی‌کردن یک ایده اگرچه بسیار مورد ستایش قرار می‌گیره، اما این دو مسیر ارزش متفاوتی ندارن که انتخاب یکی "‌به‌تر" از دیگری باشه و بیش‌تر تصمیم شخصی‌ه. ضمن این‌که در دوره‌های متفاوت، ترجیح فردی هم می‌تونه دچار تغییر بشه.

شادی، well-being، تصویر ذهنی و مسیر شغلی

خوب‌بودن در مهارتی که جامعه تقاضای زیادی براش داره می‌تونه به مرور و در گذر زمان فرد رو به نقطه‌ای برسونه که دغدغه‌ی مالی نداشته باشه. اما با رفع این دغدغه، آیا احساس well-being هم وجود داره؟ دونستن این‌که چه چیزی فرد رو خوش‌حال می‌کنه (آیا هدف از زندگی شادبودن هست؟)، چه چیزی منجر به افزایش well-being می‌شه یا حال‌ش رو خوب می‌کنه و هدف غایی فرد در مسیر شغلی‌ش چی‌ه می‌تونه کمک‌کننده باشه. یکی از انگیزه‌های بیرون‌اومدن از منطقه امن (comfort zone) داشتن هدف و تصویری ذهنی از آینده‌ی شخصی‌ه. این‌که من طی 5 تا 10 سال آینده کجا هستم یا می‌خوام کجا باشم کمک بزرگی به من فعلی می‌کنه و به قولی مثل ستاره‌ی قطبی، رهنما خواهد بود. سوالی که لوکوموتیو می‌پرسه و به نظر من هم جای تفکر زیادی داره، این‌ه که «برای چه چیزی داری خودت، محیط، شرایط، آدم‌های اطراف، پول و وقت‌ت رو optimize می‌کنی؟»

و البته که اگرچه مقصدداشتن مهم‎‌ه، نباید اون‌قدر به‌ش تمرکز بشه که مسیر فراموش بشه. ما در نهایت عمده‌ی اوقات‌مون رو در مسیر می‌گذرونیم و مقصدهای مختلف مثل milestoneهایی می‌مونن که به‌مون بگن در راه درست حرکت می‌کنیم یا نه. شما در رانندگی و پس از انتخاب مقصد، می‌تونی مدام سرعت بگیری و در تلاش برای جلو زدن از بقیه باشی تا به مقصد برسی، می‌تونی به تماشای راه بپردازی و حتی گاهی کنار بزنی و از جایی که هستی لذت ببری. این صحبت از مواردی‌ه که اون‌قدر کلیشه شده که بیان‌ش حس محتوای زرد ارائه می‌ده، اما در نظرم مهم هم هست (تماشای این ویدئو رو توصیه می‌کنم).

  • علی لطفی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی