به‌تر.

ریشه‌ی افکاری که در ذهن‌م رشد کرده‌ان، این‌جا شاخ و برگ می‌گیره.

افکار پراکنده - بخش هفتم

دوشنبه, ۱ بهمن ۱۴۰۳، ۱۲:۲۹ ق.ظ

پیش‌نوشت

گاهی اوقات پیش می‌آد که بحث‌هایی با دیگران می‌کنم، چیزهایی می‌خونم یا به مواردی فکر می‌کنم و حاصل اون، افکاری هستن که به شکل پراکنده و تیتروار در ذهن‌م شکل می‌گیره؛ مطالبی نه اون‌قدر منسجم و یا طولانی هست که در قالب یک پست وب‌لاگ بنویسم‌شون، نه علاقه‌ای دارم که مدام در تلگرام و یا توییتر وارد بشم که در اون‌جا بیان‌شون کنم. با تبدیل‌کردن‌شون به یک نوشته سعی کردم تیترها رو بسط بدم و کلافی که در ذهن‌م بود رو باز کنم. حرف‌ها رو این‌جا می‌نویسم و وقتی کمی زیاد شد، در قالب یک پست ارسال می‌کنم.

نوشته‌هایی که در این دسته قرار می‌گیرن، ارزش محتوایی خاصی ندارن و بیش‌تر جهت خالی‌شدن بار فکری و برای به اشتراک‌گذاشتن افکار اخیرم با دوستان می‌نویسم‌شون.

***

امیرمحمد قربانی آخر یکی از پست‌هاش با عنوان تصویر یک امکان و فکر کردن به رها سازی آن نوشته بود که

گاهی اگر یک «امکان» را رها کنیم، آسوده‌تر می‌شویم. نشخوار فکری روی برخی از امکان‌ها، فقط و فقط باعث نارضایتی بیش‌ترمان می‌شود.

یک نفر هم توی کامنت‌ها از کانمن نقل‌قول کرده بود که

Nothing in life is as important as you think it is, while you're thinking about it.

***

وقتی درباره تفاوت بین Morgoth و Sauron چیزی توی یوتیوب می‌دیدم، یه جمله توجه‌م رو جلب کرد:

He valued order and efficiency which initially made him a great craftsman. However, his love for order transformed into an obsession with control.

وسواس زیاد روی حفظ نظم می‌تونه به رفتار possessive نسبت به دیگران منجر بشه. و سائورون در سرزمین میانه (Middle Earth) رفتاری‌ رو داشت که از والدین یا شریک عاطفی کنترل‌گر دیده می‌شه؛ تمایل برای مدیریت و کنترل فرزند، احساسی مبنی بر این‌که من به‌ترین رو تشخیص می‌دم و تزریق رنج به دیگران برای رسیدن به اون vision مورد نظرشون و در نظر نگرفتن ترجیح دیگران.

قسمت جالب توجه‌ش برای من این‌ه که چنین خصوصیتی می‌تونه درباره زندگی شخصی هم صدق کنه و با نتایج خطرناکی در روابط با آدم‌ها همراه بشه. چیزی که باید خیلی ازش مراقبت کرد.

***                                    

از کارهایی که چندساله برام به عادت تبدیل شده، مشخص‌کردن جایی برای هر وسیله و قرار دادن اون به شکل دائم در سر جای خودش بوده. تاثیری هم که گذاشته این‌ه که تقریبا هیچ‌وقت هیچ وسیله‌ای گم نشده، هر وقت بخوام دنبال چیزی بگردم می‌دونم باید کجا برم و ذهن‌م از تصمیم‌گیری برای این‌که چی رو کجا بذارم و از کجا پیداش کنم، رها شده. این به نوبه خودش به نظم ذهنی و کاهش بار فکری‌م کمک کرده.

***

توی سری وویس‌هایی که از آذرخش مکری درباره boredom می‌شنیدم، می‌گفت موفقیت بیش‌تر به توانایی داشتن vision نسبت به آینده وابسته‌اس تا درس‌گرفتن از گذشته و نیرویی که از پشت بابت خطاها و اشتباه‌ها فشاری به شما وارد می‌کنه محرک ضعیف‌تری هست نسبت به نیرویی که برای ساخت آینده به شما امید می‌ده.

قسمتی که در ذهن من برجسته شد، این بود که زنده نگه‌داشتن آینده و تصویری که ازش داری می‌تونه نقش هدایت‌کننده داشته باشه و «خیال» و «day dream» چیزهایی صرفا فانتزی و غیر-ضروری نیستن و از قضا می‌تونن نقش موثری ایفا کنن.

***

وقت‌هایی که حس می‌کنم به کارهام نمی‌رسم و فشار ذهنی زیادی رو متحمل می‌شم، دوتا جمله توی ذهن‌م پررنگ می‌شه.یکی صحبتی از پانته‌آ وزیری (نمی‌دونم از چه کسی باشه، گرچه مهم هم نیست) که می‌گفت «بزرگ‌ترین پناه یه آدم بزرگ‌سال خودش‌ه.» این‌‌ه که باعث می‌شه مجددا به خودم یادآوری کنم که مراقب خودم باشم، اولویت‌م رو دیگری قرار ندم و ابتدا به نیازهای خودم توجه کنم. چرا که آدم وقتی که خودش به لحاظ فکری و جسمی functional نباشه، نمی‌تونه برای دیگران هم مفید و موثر باشه.

دومی هم این‌که «آدمی در تجربه رنج خودش تنهاست.» دیگران هرچه‌قدر ساپورتیو هم باشن، در نهایت نمی‌تونن رنج تو رو مثل خودت تجربه کنن (دلیلی هم نداره که بخوان چنین کاری کنن). دوری از self-care باعث می‌شه در درازمدت متحمل رنج‌هایی بشی و این تجربه تنهایی خواهد بود. توجه به دیگران و اهمیت به خواسته‌هاشون گاها می‌تونه خوشایند و دل‌نشین باشه اما اگر هم‌راستا (نه دقیقا یک‌سان) با ارزش‌های شخصی خودت نباشه، به نتایج خوبی نمی‌رسه و این اگرچه ساده به نظر می‌رسه، آدم فراموش‌ش می‌کنه.

***

حین صحبت درباره پاستا، Evan Funke می‌گفت

Every pasta shape you see in the grocery store, has an ancestral shape that was at one time made by hand, from flour and water, by a woman. You're eating history.

این سبک از نگاه به غذا رو دوست دارم. این‌که آدم آگاه باشه که پشت غذایی که می‌خوره چه چیزها نهفته شده و ما فقط یه غذا برای تامین انرژی نمی‌خوریم؛ می‌شه شاهد شاهد هنر، تاریخ، آزمون‌و‌خطا و کلی داستان در یک بشقاب بود. در آشپزهای زیادی این نگاه رو دیده‌ام که غذا رو بخشی از یه فرهنگ و تاریخ‌ اون منطقه می‌دونن و برای بقای اون و حفظ‌ش در گذر زمان تلاش می‌کنن. در عین ناسالم‌بودن غذاهای وطنی، ترومایی که از کشور دارم هم باعث شده نسبت به غذاهاش حس خوبی نداشته باشم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم نگاه دیگری هم وحود داره که باهاش غذاها رو دید. پشت شیرینی‌هایی که درست می‌شه و غذایی‌هایی که مردم این قسمت از کره زمین می‌خورن، کلی داستان وجود داره. بدیهی‌ه که قرار نیست همه مسئول کشف و نگهداری از فرهنگ کشور بشن و بیش‌تر از اون‌که کار یه شخص باشه، وظیفه سیستم محسوب می‌شه. با این حال، انگار وقتی ترومایی از یه چیز با خودت به دوش می‌کشی،  گاهی راه برای دیگر زاویه‌های ممکن برای دیدن هم بسته می‌شه.

***

Promenade: a leisurely public walk, ride, or drive so as to meet or be seen by others

***

حین خوندن پست امیرمحمد قربانی درباره ذهن منظم در پزشکی، داشتم به این فکر می‌کردم که چنین رویکردی نه فقط برای کادر درمان، که برای هر شغلی و حتی برای دیگر جنبه‌های زندگی می‌تونه موثر باشه. این‌که بدونی اطلاعاتی که به دست‌ت می‌رسه رو کجا قرار بدی، بر طبق چه قاعده‌ای طبقه‌بندی‌شون کنی، کدوم رو دور بریزی یا انتخاب کنی، چیزی هست که در هر حالتی کاربردی خواهد بود.

***

تجربه بازدید از موزه‌ها در تهران باعث شد به این فکر کنم که چه‌قدر از تاریخ جایی که در اون هستم رو نمی‌دونم، چه‌قدر این کشور وسیع هست و نسبت به‌ش بی‌اطلاع هستم. همیشه دوست داشته‌ام (و دارم) که سفر برم تا ذهن‌م در یک محیط بسته نباشه، ورای محل زندگی‌م هم چیزهایی رو ببینم و به نتیجه‌گیری‌ از داده‌هایی که فقط از یک مکان محدود داشته‌ام ختم نشه. فکر می‌کردم چه‌قدر از سازهای سنتی و پوششی که داشتیم ممکن‌ه با بی‌توجهی سیستم حذف بشه و در گذر زمان به فراموشی برسه، به این‌که اگر مهاجرت کنم و کودکی داشته باشم چی دارم که از تاریخ و ساز و غذا و فرهنگ و جغرافیای کشوری که توش بوده‌ام به‌ش بگم و اگر این قسمت از اطلاعات‌م خالی باشه، برام ناراحت‌کننده‌اس.

***

حین بعضی مکالمه‌ها یا بعد از اتمام‌شون، احساس می‌کنی به روح و روان طرفین در مکالمه دست کشیده شده و قسمتی از گرد و غبار رو ازش پاک کرده‌ان. توی پستی که راجع به هنر نوشته بودم (هنر به مثابه درمان)، به این اشاره کردم که یه وقت‌هایی اون هنری که برامون تکان‌دهنده‌اس در حقیقت بخش‌های گم‌شده‌ای از ما رو در خودش داره و این احساس رو به ما می‌ده که تنها نیستیم. این، اون جنسی از مکالمه‌اس که خیلی دوست دارم و وقتی انجام‌ش می‌دم، چند درجه به شادی‌م افزوده می‌شه.

***

  • علی لطفی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی