افکار پراکنده - بخش هشتم
پیشنوشت
گاهی اوقات پیش میآد که بحثهایی با دیگران میکنم، چیزهایی میخونم یا به مواردی فکر میکنم و حاصل اون، افکاری هستن که به شکل پراکنده و تیتروار در ذهنم شکل میگیره؛ مطالبی نه اونقدر منسجم و یا طولانی هست که در قالب یک پست وبلاگ بنویسمشون، نه علاقهای دارم که مدام در تلگرام و یا توییتر وارد بشم که در اونجا بیانشون کنم. با تبدیلکردنشون به یک نوشته سعی کردم تیترها رو بسط بدم و کلافی که در ذهنم بود رو باز کنم. حرفها رو اینجا مینویسم و وقتی کمی زیاد شد، در قالب یک پست ارسال میکنم.
نوشتههایی که در این دسته قرار میگیرن، ارزش محتوایی خاصی ندارن و بیشتر جهت خالیشدن بار فکری و برای به اشتراکگذاشتن افکار اخیرم با دوستان مینویسمشون.
***
النا از یه جایی نقل قول کرده بود که «تو یه لحظه و عکس نیستی، تو یه تجربهای.» چند روزه که دارم بهش فکر میکنم و مدام توی ذهنم تکرار میشه.
***
نزدیکشدن به مهاجرت باعث میشه راحتتر بتونی مشکلات شخصی رو از مشکلات محیط تفکیک کنی و تمایز بدی. اگه قراره بار همهچیز رو بذاری روی دوش مهاجرت و در ذهنت همهی مشکلات رو به کشوری که توش هستی وصل کنی، اتفاقی که میافته اینه که داری ناخودآگاه مشکلات شخصی رو نادیده میگیری. این میتونه وقتی به کشور مقصد رسیدی و دیدی هنوز مشکلاتت برقرارن، یه سیلی بزرگ بهت بزنه.
به نظرم اگه آدم داره مدام و در مواجهه با هر مشکلی به مملکت لعنت میفرسته و «فقط» محیط رو مقصر میدونه و بار همهچیز رو به فردای مهاجرت موکول میکنه، دارم از مشکلاتی که نیاز به حل در خودش دارن فرار میکنه و باید بدونه بعد از مهاجرت هم قراره باهاش باشن و تغییر نکنن. البته که هنر زیادی میخواد تا بتونی تشخیص بدی کدوم مشکل شخصیه و کدوم محیطی و کدوم ترکیبی از هر دو.
***
زندگی بالا پایین میشه و آدم هم ربات نیست که این شرایط هیچ تاثیری روش نذاره. ولی یه سری موقعیتها حساستر از دیگری هستن و داشتن عملکرد خوب توی اون قسمتها، مهمتر از بقیهی موارده. هیچکس اهمیتی نمیده که فلان بازیکن فوتبال توی بهمان مسابقه جلوی تیمی که بردن یا باختن روبهروش اهمیتی نداشته، چه عملکردی نشون داده وقتی که توی جام جهانی عملکردش فوقالعاده بوده و برنده شده. حتی تیمها وقتی یه بازی کماهمیت و مهم رو پشت سر هم دارن، برای بازی اول تیم اصلی رو نمیفرستن تا انرژی بازیکنهاشون تخلیه نشه. این رو میشه به بقیهی موقعیتها هم تعمیم داد.
It's impossible to be on top form all the time. The question is whether you can be when it matters or not.
درکش چه کمکی میکنه؟ اینکه نخوای انتقام روزهایی که down بودی رو از خودت بگیری و به سمت self-compassion (خودشفقتی) حرکت کنی. اینکه هدفمند باشی و جایی زور و انرژیت رو بزنی که مهمتره. همهی موقعیتهای زندگی ارزش یکسانی ندارن.
***
توی صحبتهاش داشت میگفت اگه هم زندگینامه یکی رو میخونید، برین شرح حال درست و کاملش رو بخونین نه این best sellerهایی که همهی داستان رو نمیگن و گمراهکننده هستن. یادم به اون جمله معروفه افتاد:
The legends you know, the story you don't.
***
حرفهایی که اون روز از پانتهآ وزیری خوندم چند روزه که در ذهنم مونده و مدام تکرار میشه.
میگفت آدمیزاد برای شاد-بودن به رشد نیاز داره نه به کاملبودن. اما ما توی فرهنگی بزرگ شدیم که به جای تکاملگرایی، به دنبال کاملبودنه. میگفت آدم به 3تا اولویت اولش میتونه برسه و برای همینه که باید محدودیت رو فروتنانه پذیرفت و بدون ترحم، اولویتبندی کرد. این روزها که Essentialism رو میخونم، میبینم چیزهای زیادی هستن که واقعا اهمیت چندانی ندارن و دنبالکردنشون صرفا داره سهمِ انرژیِ چیزهایی که مهم هستن رو میگیره.
میگفت زندگی مثل رانندگیه و آرزو مثل داشتن مقصد. باید حواست به 10 متر جلوترت باشه و مدام برای قدم بعدی تصمیم بگیری، وگرنه غرق میشی و تصادف میکنی و به مقصد هم نمیرسی. رویا داشتن برای رسیدن بهش مهمه، اما شرط کافی نیست و باید مراقب قدمهات باشی تا بتونی در جهتش حرکت کنی. (حالا اینکه میشه تفاوت رویا و آرزو و هدف رو هم باز کرد، بحث جداییه.)
- آدم برای آپشنهایی که نداره، نباید بجنگه.
- ورزش نه برای لاغری، که برای لمس دست شاد زندگیه.
***
از کارلسن توی مصاحبهاش بعد از قهرمانی در Freestyle Chess پاریس میپرسن که آیا باز هم برنامهای برای سرگرمکردن بینندهها در confessional booth داری؟ اون هم آخر توضیحش میگه که البته verbalizeکردن افکار به خودم هم کمک میکنه.
این اون چیزیه که درباره نوشتن برای من صادقه و بهم کمک میکنه تا بتونم خودم رو بهتر بفهمم، مسیر رو شفافتر ببینم و به خودم یادآوری کنم که چرا ژورنال مداوم برام اهمیت داره.
***
اون روز توی مهمونی داشتیم راجع به مدیریت ناکامی حرف میزدیم. به نظر من زندگی مثل کوه میمونه و زمینخوردن در پروسهاش هم مثل ناکامیهایی هست که در زندگی داریم. هرچی بالاتر میریم، خطر زمینخوردن بیشتر میشه و بهاش هم بالاتر میره. اینه که به نظرم از ابتدای زندگی باید اجازه خطا کردن هم داده بشه تا فرد بتونه یاد بگیره که اگر زخمی شد و افتاد، چهطور زخمش رو ببنده، چهطور خودش رو به جایی وصل کنه که اگر خواست بیافته مشکلی براش به وجود نیاد و …. مدیریت ناکامی هم از مهارتهایی هست که باید تمرین بشه تا آدم وقتی توی سنهای بالاتر با مشکلی مواجه میشه، سرخورده نشه. بچههای همنسل من که تا اوایل بیست توی تحصیل خوب بودهان (از جمله خودم)، زیاد با بلد-نبودن، ضعیف به نظر رسیدن و حضور مشکل و نرسیدن به هدف دستوپنجه نرم نکردهان و همین هم باعث شده اگر در چیزی ناکام میشن، ضربه بزرگی بخورن.
حتی یه پروسه خطرناکتر اینه که از ترس نرسیدن به هدف و برندهنشدن، اصلا وارد رقابتی که حس کنن ممکنه توش ببازن، نمیشن. توی محدوده امن خودشون میمونن و هرگز بیرون نمیآن.
تصویر بالا از من نیست، نوشتهی یکی از افرادی هست که دنبال میکنم و اطلاعات شخصیش رو از تصویر جدا کردم.
توی کتاب Essentialism میگفت دنبال حل مشکلات دیگران نباشید، چون اونها توانایی حل مشکل رو از دست میدن. اینطوری بهشون کمک نمیکنید و چنین رفتاری خیرخواهی نیست. فکر میکنم که اگر کسی سعی کنه مشکلاتمون رو حل کنه، ممکنه در ابتدا به نظر خوشایند بیاد و حس خوبی داشته باشه، اما باید جلوش ایستاد و اجازه نداد که اون توانایی حل مسئله از آدم گرفته بشه و این توانایی ترمیم زخم و مدیریتِ افتادن از کوه رو کم کنه. اگه کسی توی کارهای من نوعی دخالت کنه، ممکنه واکنش تند نشون بدم و فرد رو متوجه خطاش کنم. ولی وقتی آدم در مشکلی قرار میگیره، سخت میشه متوجه این موضوع شد که حلِ خود-سرانه مشکل آدم توسط دیگری بدون درخواست ما نوعی دخالته و حسِ خوب ما بابتِ همراهی و کمکشدن و توجهگرفتن میتونه روی این موضوع سایه بندازه.
پینوشت: بدیهیه که حرفم منافاتی با کمکخواستن و کمکگرفتن نداره.
***
If anyone knows me, they know that I’m aromantic despite caring a huge amount for people around myself. But, in the dark and terrible times of depression and anxiety, love and the emotions running in my blood because of my loved ones, is the only thing that can shed light on the darkness. This is what came to my mind when I read Woolf’s suicide letter recently. There’s an energy in her works, so relentless it seemed to defy the shadows that haunted her.
“What remains true is that one cannot pick up a single one of her books and read a page without feeling more alive. If art is not to be life-enhancing, what is it to be?”
***
Stress deserves your attention — not avoidance.
***
چند وقت پیش داشتم پروندههای تحصیلی و مدارک مختلف رو بررسی و مرتب میکردم.
برگههای اهدای خونم رو دیدم. خوندادن برام نوعی مسئولیت اجتماعی و societal act بوده و همیشه به شکل منظم این کار رو انجام میدادم. حتی یک بار بچههای دانشگاه رو تشویق کردم که با هم بریم خون بدیم، از مزایای اهدای خون گفتم و سعی کردم بقیه رو هم همراه کنم. اون زمانی که تیم سیار میآوردن توی دانشگاه هم دست بچههای خوابگاه رو میگرفتم که با هم بریم. گرچه که اینقدر برخوردهای ناشایست دیدهام که طی یک سال اخیر دیگه به مرکز اهدای خون نرفتم.
برگههای ثبتنام کنکور و کارت شرکت در آزمون رو دیدم. 25 تیر 95، بعد از امتحان، با یه حالت شوک و «همین؟!» از حوزه اومدم بیرون. کل مسیر تا خونه رو پیاده اومدم، آفتاب تابستونی شهر رو مثل بخاری گرم کرده بود. به جز چندتا اسنک قندی و یه صبحونه سبک، از صبح چیزی نخورده بودم و انرژی نداشتم. البته که تمایلی هم به خوردن چیزی در من نبود. فقط میخواستم فکر کنم. انگار که بعد از کنکور از یه دیوار رد شده بودم و تازه داشتم میدیدم، تازه میتونستم توجه فکریای که فقط صرف کنکور کرده بودم رو به چیزهای دیگه معطوف کنم و انگار ذهنم بعد از آزمون بیدار شده بود. و از اونجا تا الان، سالها گذشته و من اینقدر تغییر کردهام که خیلی اون آدمی که کنکور داد رو به یاد نمیآرم.
پمفلت (؟) «اسکارلت دهه شصت» از اجرای سجاد افشاریان و رام هم قاطی مدارکم بود. سال 96، روز تولدم اجرا داشتن و من هم به توصیهی یکی از همکلاسیها که میگفت کارشون خیلی خوبه، بلیتش رو کادو-گونه برای خودم خریدم. الان که دیالوگهاشون رو میخونم، به نظرم کار خیلی بیکیفیتی بوده. اما اون موقع، تحت تاثیر قرار گرفتم و به نظرم قشنگ اومد. اجرا تا انتهای شب طول کشید، بعدش اومدم بیرون، یه پیام به نیک. دادم و از تئاتر گفتم، یه نخ دانهیل پاور کشیدم و برگشتم خونه.
حین مرتبکردن مدارک و دور ریختن اونهایی که کاربردی ندارن، به گذر عمر فکر کردم و اینکه چهقدر اتفاق توی این حدودا ده سال افتاده. نمیدونم اگه سی سال بگذره، قراره چی بگم.
***
ورزش از چیزهایی بود که کمکم کرد از چاه افسردگی بیرون بیام و برای همین یه ارادت قلبیای بهش دارم. زمانهایی که برنامهام ازش خالی میشه، روانم خطوخش میگیره و اوقاتی که از ورزش برمیگردم، آرومم.
***
Immigration took (and is still taking) its toll on my mind and body. I couldn’t even watch a single movie lately. But I’m gathering my strength and getting up again. I watched a terrific movie by Wim Wenders last week (Wings of Desire, aka Der Himmel über Berlin) and it was energizing. Thanks to Amir and the now-forgotten rose.
***
- ۰۴/۰۳/۰۹