اوپنهایمر، پیکیبلایندرز، کیلیان مورفی
برای پرکردن اوقات فراغت و در عین حال دوری از شبکههای اجتماعی و پیامرسانها، معمولا سعی میکنم یک سریال رو برای تماشا در نظر داشته باشم و به مرور جلو ببرم. از پیش مشخصبودن اینکه قصد دارم چه چیزی رو ببینم، باعث میشه نیاز به انرژی برای انتخاب و دانلود و … نباشه که خود کار رو آسونتر میکنه. در عین حال، طبق مشاهدات شخصی، زمانی که چنین برنامهای رو دارم وقت کمتری تلف میکنم و زمانی که دارم به شکل کلی مفیدتر میگذره و آمار استفاده از پیامرسانها و شبکههای اجتماعیم هم پایین میآد. این کار همچنین لیستی که از سریالهای مختلف دارم رو ماهانه یکی کمتر(به شکل میانگین) میکنه و باعث میشه حس انبارشدن کارهای مختلف رو نداشته باشم.
چندماه پیش مشغول تماشای سریال Peaky Blinders یا به اختصار PB بودم و دوست داشتم چیزهایی که دربارهاش در ذهنم هست رو یادداشت کنم. ترکیب تنبلی و کارهای زیاد منجر به عقبافتادن انجام این کار شده بود اما اکران فیلم اوپنهایمر و بازی کیلیان مورفی (Cillian Murphy) بهانهای شد تا یادداشتهایی که مدتها خاک میخوردن رو تکمیل و ارسال کنم. دقت کنید متنی که پیش رو دارید حاوی مواردی هست که سریال رو spoil میکنه.
علاقهی من به سریال از دیدن صحنهی ملاقات تامی شلبی (Thomas Shelby) با بیلی کیمبر (Billy Kimber) شروع شد. زیبایی زبانی (استفاده از کلماتی ثقیل، بریتانیایی و قدیمی) دلیل دیگری بود که من رو به تماشای سریال ترغیب میکرد. سریال Peaky Blinders داستانِ یک جوان خوشحال و خندهرو هست که به جنگ جهانی اول رفته، در اونجا یکی از سختترین کارها رو داوطلبانه قبول کرده و بابت شجاعتش مدال گرفته و بعد از برگشتن، خدههاش محو شده و از دست دادن مادر، بیاهمیتی پدر و خشونت و ترومای جنگ هم باعث شده گاهبهگاه از مواد مخدر استفاده کنه. در عین حال، جنگ تامی شلبی رو به فردی شجاع تبدیل کرده که برای به دست آوردن موقعیتهای بهتر به راحتی ریسکهای میکنه و خودش رو در خطر قرار میده. سریال فضای بعد از جنگ جهانی اول رو به تصویر میکشه و چیزهای زیادی در اونجا حول محور جنگ میچرخه (+). بارها شاهد رد و بدل شدن مکالماتی هستیم که افراد از همدیگه میپرسن که در جنگ کجا خدمت کردهان و بابت حضور در جنگ نسبت به هم احترام خاصی قائل هستن.
از همون ابتدای شروع سریال و در فصل اول متوجه میشیم که با سریالی طرف هستیم که plot twistهای فراوانی همراه هست و هیجان زیادی به بیننده تزریق میکنه (اگرچه که در انتها همین موضوع باعث میشه سریال کمی قابل پیشبینی بشه). شخصیتها به خوبی رشد میکنن سهم بیشتری رو به مرور در سریال به دست میآرن. برای مثال مایکل (Michael Gray) از نوجوونی که صرفا قرار بوده کنار مادرش باشه به بخشی مهم از تجارت خانوادگی تبدیل میشه و حتی در جایی نقش دشمن اصلی رو هم ایفا میکنه. یا اِیدا (Ada) از خواهری که تامی سعی در مراقبت ازش داره به فردی تبدیل میشه که از تامی مراقبت میکنه و در جاهایی حتی جونش رو نجات میده.
سینماتوگرافی و جلوههای بصری سریال محشر و فوقالعادهاس و در هر فصل بهتر از فصل قبلی خودش میشه. این موضوع به حدی هست که در کامنتهای اون نوشته شده اگر هر صحنهای رو به شکل تصادفی انتخاب کنید، قابلیت تبدیلشدن به تصویر پسزمینه رو داره (به لحاظ زیبایی بصری). انتخاب مکان، نحوهی فیلمبرداری، رنگهای به کار برده شده و … همگی معنای حقیقی هنر رو به تصویر میکشن؛ انگار که هر کدوم یک تابلوی نقاشی باشن. چنین مواردی در سریال کم نیستن و یکی از صحنههای هنرمندانه رو در پایین بیشتر شکافتهام:
در این تصویر سمتِ مایکل با رنگهایی سرد و تاریک نشون داده شده و در سمت چارلی رنگهایی گرم و تصویری پرنور رو مشاهده میکنیم. این صحنه تداعیگر مسیریه که مایکل طی کرده، مسیری که در اون گرما و روشنیای که در زندگی کودکانه داشته رو از دست داده. در عین حال، دیواری که بین مایکل و چارلی هست جداکنندهی معصومیت یک کودک و خشونت بزرگسالانِ سریال هست؛ انگار که مایکل از سمت راست به سمت چپ رفته و این نقطه از سریال جایی هست که بعد از اون شاهد خشونت بیشتری از طرف مایکل هستیم (فصل سوم، قسمت آخر).
بازی کیلیان مورفی در سریال بینظیره و در طول سریال بارها شاهد عملکرد فوقالعادهاش هستیم (برای مثال، صحنهای که جمجمهی تامی شلبی شکسته - فصل سوم، اپیزود چهارم). سکوتی که عامدانه در فیلمنامه گنجونده شده به خوبی توسط اون اجرا میشه که در اینجا (How Cillian Murphy Perfected Thomas Shelby) میتونید بیشتر ازش آگاه بشید. ایدههایی ریز، نکاتی جزئی و Easter eggهایی در بخشهای مختلف گنجونده شدهان که با کمی جستوجو در اینترنت شما رو بیشتر با جذابیتهای سریال آشنا میکنن.
موسیقی سریال اگرچه در آغاز عمدتا منحصر به The White Stripes و Nick Cave میشد، به مرور شاهد قطعاتی از David Bowie، Leonard Cohen و Johnny Cash بودیم و Black Sabbath و Joy Division هم در انتها اضافه شدن. تلاش سازندگان بر این بوده که عمدتا از گروههای موسیقی و خوانندگان انگلیسی استفاده کنن و از قضا گروه بلک سبث در Birmingham شروع به فعالیت کرده.
با وجودی که سریال از فصل پنجم در شبکهی BBC 1 پخش میشه و بینندهی بیشتری داشته (و به تبع اون بودجهی بیشتر)، اما نتونسته به خوبی فصلهای قبلی باشه. برای شخص من، اوج سریال در فصل چهارم بود و به نظرم میتونست در همونجا تموم بشه.
1 بازی Tom Hardy (در نقش Alfie Solomon) و همچنین Adrien Brody (در نقش Luca Changretta) برای یک پایان خوب کافی بود. 2 تا فصل چهارم، پروندهی هر فصل در انتهای همون سری بسته میشد اما ماجرای فصل پنجم و شش به هم مرتبط و با موضوعی جدا از سریهای قبل بودن. ترکیب با سیاست انگار هیجان سابق رو از سریال ربوده بود. 3 سریال طوری که از ابتدا براش ربرنامهریزی شده بود پیش نرفت چرا که Joe Cole (در نقش John Shelby) تصمیم به خروج از سریال میگیره چون فکر میکنه فرصتی برای شکوفایی فردی به جز تامی شلبی وجود نداره. در عین حال، مرگ Helen McCrory (در نقش Polly Gray) به علت سرطان هم دلیل دیگری بود که داستان در فصل ششم مجددا تغییر کنه؛ تغییری که به نظر من برآیندی منفی داشت.
یکی از مواردی هم که معمولا مورد توجه قرار نمیگیره و لابهلای جذابیت داستان و شخصیتها گم میشه، مثبت جلوهدادن (sugarcoat) جرم و جنایته. با وجود تجارت اسلحه و کشتار آدمهای زیاد، خرید و فروش مواد مخدر و مشروبات الکلی، قتل و …، تامی شلبی (Tommy Shelby) (و بقیهی برادران شلبی) در نهایت قهرمان داستان به حساب میآد و از محبوبیت بالایی برخورداره. حتی شخصیتهای درون سریال هم به قهرمانسازیِ تامی شلبی کمک میکنن.
بدیهیه که ایجاد چنین تصویری خود بخشی از هنر تولیدکنندگان سریال محسوب میشه، اما در عین حال اگر مراقب چنین چیزی نباشیم میتونه به ایجاد الگوهایی (role model) نامناسب برای بیننده ختم بشه.
- ۰۲/۰۴/۲۶