در میانهی دههی سوم
فکر میکنم حداقل یکسال از تماشای این ویدئو میگذره. زمانی که دیدمش، چیزی مثل تیر در مغزم خورد و همونجا گفتم این ویدئوی مهمی هست و باید مجدد بینمش و دربارهاش بنویسم. اینکه چرا دربارهاش «بنویسم»، بحث دیگری هست و فرصت دیگهای میطلبه.
موضوع ویدئو دربارهی پترنهای فکریای هست که یک نفر در دههی سومش داشته و متوجه اشتباهبودنشون شده. یکی از اونها اختصاصا برای من خیلی مهم بود که در انتهای متن و بیشتر از بقیه ازش حرف میزنم. به همهی موارد اشاره نمیکنم اما دربارهی پنجتا از اونها که برام جالب یا مفید بودن کمی مینویسم. هرچه به سمت مورد آخر نزدیک میشیم، اهمیت اون مورد برای من بیشتر میشه.
مورد اول
در برخی از ویدئوهایی که از آدمهای موفق (با معیار بیرونی) میبینیم، فرد بیان میکنه که از ابتدا میدونسته چی میخواد و براش شفاف بوده چه چیزی دوست داره و داشته براش تلاش میکرده. چنین مواردی این حس رو به ما میدن که برای موفقشدن باید بدونیم چی میخوایم و اگر ندونیم، موفق نخواهیم شد.
In order to be successful, you need to know what you should do and you must find your passion.
شاید برای موفقشدن در سطح المپیک یک رشته (مثلا تبدیلشدن به مایکل فلپس) نیاز به تلاش مستمر و دونستن مسیر از قبل و dedication باشه، اما به جز اون و برای شرایط نرمال نیازی به این حجم از تلاش برای فهمیدن مسیر نیست. ضمن اینکه مسیر زندگی خطی نیست و ما نیز مجبور به طیکردن «یک» راه نیستیم.
Life doesn’t have a single linear path.
You'll get there. Just maybe not how you thought.
مورد دوم
ذخیرهکردن پول الزاما یک ارزش نبوده و همیشه گزینهی مناسبی نیست. خودِ آینده (مثلا در ده سال بعد) با احتمال خوبی از خود فعلی شما درآمد بیشتری کسب میکنه چرا که خود آینده احتمالا جایگاه شغلی بالاتر، تجربه بیشتر و مهارت بهتری داره. طبیعیه که در چنین موقعیتی، درآمدی که شما براش چهارساعت تلاش میکنید، ممکنه برای خود آینده در یک ساعت به دست بیاد و به همین دلیله که نیاز مالی خود آینده احتمالا کمتر خواهد بود. خود فعلی من باید برای کسب همون درآمد چهاربرابر زحمت بکشه و این میتونه به معنی از دست دادن کلی تجربه و لحظات ارزشمند باشه.
بدیهیه که آدم به یک پسانداز جهت امنیت مالی نیاز داره، اما بیشتر از اون پساندازکردن پول اشتباهه. احتمالا خود آینده ما از داشتن پولی که خودش به راحتی میتونه به دست بیاره «اونقدر» خوشحال نخواهد شد، خصوصا اگر پسانداز باعث از دست دادن تجربیات بسیار در اون دورهی سنی میشه و ما رو از چیزهای بسیاری محروم میکنه.
مورد سوم
Being resilient is not a virtue.
یکی از چیزهایی که در فرهنگهای مختلف جا افتاده اینه که ما باید سختی تحمل کنیم و در مسیرهای سخت جا نزنیم و تحمل کنیم و صحبتهایی از این دست. انگار که «آدم قوی» بودن یک برچسب بسیار مثبت و پسندیده هست.
این نگاه چندتا مشکل ایجاد میکنه:
- یکی اینکه میتونه رفتاری سمی شکل بده که ما در اون عامدانه به دنبال موقعیتهای سخت میگردیم و دشواریها رو بدون شکایت طی میکنیم تا در نهایت بابتش به خودمون افتخار کنیم.
- دوم اینکه ممکنه چیزهای آسون در چشممون کمارزش بشن و اگر در به دست آوردن چیزی زیاد سختی نبینیم و به زحمت نیافتیم، احساس نکنیم چیز خوبی به دست آوردیم.
- سوم اینکه احتمال داره دچار sunk-cost fallacy بشیم و اگر در میانهی مسیری دچار سختی شدیم، حق ترک اون مسیر و کنارهگیری رو به خودمون ندیم چرا که سختیکشیدن رو فضیلت میدونیم.
صحبت من اینجا دربارهی پترنهای شخصی زندگی خودم هست و طبیعتا اگر شما مسئولیتی دارین که نیاز به resilientبودن داره بحثش جداست. بدیهیه که دکتر در اتاق عمل نمیتونه بگه که اینجا برام سخت هست و من نمیتونم و عمل رو رها کنه. در عین حال، حرفم به این معنی نیست که نباید چیزهای سخت رو دنبال کرد. از قضا من خودم زیاد میگم که «چیزی که خوبه، آسون به دست نمیآد» (که درستی این صحبت رو میشه زیر سوال برد)، اما صحبتم درباره اینه که آدم همیشه قرار نیست «قوی» باشه. حتی گاهی اوقات بحث دربارهی قوی یا ضعیف بودن نیست و برخی چیزها ارزش زمان یا تلاش ما رو ندارن.
مورد چهارم
Associating pleasure and happiness with solving issues instead of enjoying the moment.
یکی از رفتارهایی که من در خودم میبینم، این هست که لیستی از مشکلات رو درست کنم تا برای حلشون تلاش کنم و از تیکخوردن مشکلات حل شده و تصور حلشدن مشکلات در آینده احساس لذت کنم.
چنین رفتاری لذت زندگی در حال رو ازم میگیره، چرا که نه تنها این مشکلات تمومی ندارن و جایی به انتها نمیرسن، بلکه اغلب توجه من در زمان حال صرف پیداکردن مشکل برای حلکردن در آینده میشه و دورهای که در اون هستم رو از دست میدم. تمرکز بر روی "این موضوع مشکل داره"، "اون مورد باید حل بشه" و "باید روی اون یکی کار کنم" رفتاری سمیه که نیاز به توقف داره (هنوز راه حلش رو پیدا نکردهام).
من مشکلات فعلی رو میبینم و خودِ آیندهای رو تصور میکنم که پس از مدتی این مشکلات رو نداره و به همین دلیل خوشحال شده، اما حقیقت اینه که آدم در یک سیکل معیوب قرار میگیره و در آینده هم خوشحال نخواهد بود چرا که اون زمان هم مشکلاتی جدید به وجود خواهد اومد که برای آیندهای جدید نیاز به برنامهریزی داره. اگرچه این صحبت به این معنا نیست که نمیتونم در «آینده» خوشحال باشم، اما همزمان این معنی رو هم نمیده که همین الان «نتونم» هم خوشحال باشم. در حقیقت اگر الان نتونم، چه تضمینی وجود داره که بعدا بتونم؟
مورد آخر و مهمترین مورد برای من
In order to be valuable, you need to be helpful.
یکی از چیزهایی که طی سالهای مختلف در من درونیسازی شده، این هست که ارزش فردی خودم رو تا حدی به کمککردن به دیگران گره زدهام. احساسِ اینکه چهقدر میتونم برای دیگران ارزشمند باشم برام وصل شده به اینکه چهقدر میتونم بهشون کمک کنم و این موضوع به نقش من در ارتباطم با دیگران تبدیل شده. به سمت آدمهایی میرم که بتونم بهشون کمک کنم، با دوستان و نزدیکانم زمانی ارتباط برقرار میکنم که چیزی مفید و کمککننده برای اون شخص داشته باشم. اینکه منشا چنین چیزی از کجا میآد و تربیت کودکی یا تاثیر اطرافیان چهقدر در این قضیه تاثیر داره رو نمیدونم، اما نگاهکردن به الگوهای رفتاریم بهم نشون میده که نمیتونم فقط کنار دیگران باشم و باهاشون همینطور که شرایط هست ارتباط برقرار کنم.
من در گذر زمان تبدیل به ماشین "چیکار میتونم برات انجام بدم؟" و "چه کمکی از دستم برمیآد؟" شدهام و میدونم که برقراری ارتباط با دیگران نباید اینطور باشه. من تبدیل به کسی شدهام که مدام شرایط مختلف رو بررسی کنم، سعی کنم برای بهبودش راهکار بدم و کمک کنم و در جهت تغییر مثبت انرژی بذارم. چیزی که با مورد شمارهی چهار هم ترکیب شده و تمایزشون از هم رو کمی سخت میکنه.
- ۰۲/۰۷/۰۹