به‌تر.

ریشه‌ی افکاری که در ذهن‌م رشد کرده‌ان، این‌جا شاخ و برگ می‌گیره.

افکار پراکنده - بخش دوم

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۲، ۰۶:۱۶ ب.ظ

پیش‌نوشت

گاهی اوقات پیش می‌آد که بحث‌هایی با دیگران می‌کنم، چیزهایی می‌خونم یا به مواردی فکر می‌کنم و حاصل اون، افکاری هستن که به شکل پراکنده و تیتروار در ذهن‌م شکل می‌گیره؛ مطالبی نه اون‌قدر منسجم و یا طولانی هست که در قالب یک پست وب‌لاگ بنویسم‌شون، نه علاقه‌ای دارم که مدام در تلگرام و یا توییتر وارد بشم که در اون‌جا بیان‌شون کنم. با تبدیل‌کردن‌شون به یک نوشته سعی کردم تیترها رو بسط بدم و کلافی که در ذهن‌م بود رو باز کنم. حرف‌ها رو این‌جا می‌نویسم و وقتی کمی زیاد شد، در قالب یک پست ارسال می‌کنم.

نوشته‌هایی که در این دسته قرار می‌گیرن، ارزش محتوایی خاصی ندارن و بیش‌تر جهت خالی‌شدن بار فکری و برای به اشتراک‌گذاشتن افکار اخیرم با دوستان می‌نویسم‌شون.

***

دیروقت و نیمه‌شب، درباره‌ی این‌که دنیا یک ماتریکس‌ه و non-player characterها(NPCs) در دنیامون هستن یا نه حرف می‌زدیم. مشکلی که با این نوع نگاه دارم این‌ه یک توهم خودبزرگ‌بینی رو بطن خودشون دارن: من اون‌قدر باهوش هستم که فهمیده‌ام در ماتریکس زندگی می‌کنم ولی افراد زیادی این رو نمی‌فهمن و NPC هستن. فقط نمی‌دونم چرا هنوز از ماتریکس بیرون نرفته‌ان یا راه‌ش رو پیدا نکرده‌ان. :-لبخند

***

This can both diffuse tension and allow you to enjoy the positive aspects of your relationships. You might even be surprised at how much you have to talk about.

***

دارم family happiness (ترجمه شده با عنوان سعادت زناشویی) از تولستوی (Tolstoy) رو می‌خونم. مدت‌ها پیش یه جمله‌ای رو جایی خوندم که گفته بود «با قهرمان‌هاتون ملاقات نکنید که ناامید می‌شید.» حین خوندن مقدمه‌ی کتاب و جزئیات زندگی تولستوی به این موضوع فکر می‌کردم که اگر ملاقات‌کردن رو همون شناخت بیش‌تر و به‌تر در نظر بگیریم، به نظرم این درباره‌ی نویسنده‌های بزرگ، فلاسفه و هم صادق‌ه. منظورم این‌ه که ما با دانش محدودی که از یک شخص داریم، وقتی اون رو در یکی از جنبه‌های زندگی‌ش می‌بینیم که بسیار رشد کرده ولی از جنبه‌های دیگه‌اش آگاه نیستیم، ناخودآگاه اون‌ها رو هم ایده‌آل در نظر می‌گیریم و تصورمون بر این‌ه که فرد در همه‌ی قسمت‌ها همین‌طوره. اما با شناخت بیش‌تر، می‌بینیم که اون فرد هم مثل ماست، ایرادهای زیادی داره و تمجید و تحسین‌های اغراق‌شده بیش‌تر ناشی از شناخت اندک و محدوده.

اگر انرژی‌مون رو به یک میزان مشخص و محدود در نظر بگیریم، با صرف انرژی در یک جنبه و پیش‌رفت زیاد در اون قسمت دیگه فرصت پرداخت کافی برای باقی جنبه‌ها نخواهد بود و این چیزی‌ه که درباره‌ی دیگران اغلب فراموش می‌کنیم. کسی که در یک جنبه به سطح خیلی خوبی رسیده، جنبه‌های دیگری رو هم براش قربانی کرده.

***

درک privilegedبودن (امتیاز داشتن) هم گاهی اوقات زیر سایه‌ی مقایسه قرار می‌گیره. ما یه امتیازهایی داریم ولی چون خودمون رو در مقایسه با فردی می‌بینیم که بسیار بیش‌تر از ما از امکانات و امتیازهایی برخوردار بوده، خودمون رو privileged نمی‌بینیم. مشکل از اون‌جا شروع می‌شه که egoی فرد شروع به بادکردن می‌کنه، «منم‌منم»هاش شروع می‌شه و دستاوردهاش رو نتیجه‌ی «تلاش و پشتکار» می‌بینه و این به سنگ محک‌ش برای قضاوت دیگران تبدیل می‌شه؛ قطع‌شدن از دنیای واقعی به مرور زمان.

***

از کتاب‌هایی که یک بار در بی‌پلاس ازش شنیده‌ام و دوست داشتم برای بهبود رفتارم در ارتباط‌ با اولویت‌دادن بخونم، Essentialism نوشته‌ی Greg Mckeown بود. واژه‌ی priority (اولویت) مفرد هست و قبلا به معنی چیزی بوده که بیش‌ترین اهمیت رو داشته. واژه‌ی priorities و مهم‌ در نظر گرفتن چندین چیز، باعث می‌شه یکی از اون‌هایی که مهم«تر» هست رو از دست بدیم چرا که حاضر نشدیم موردی با اهمیت کم‌تر رو کنار بذاریم.

Things which matter most must never be at the mercy of things which matter least.

تمایل برای انجام Everything, Everywhere, All at once باعث خستگی ناشی از انتخاب برای انجام کارها و انجام کار آسون‌تر و یا غیرضروری می‌شه و در نهایت ما رو دچار حسی می‌کنه که بیلبو بگینز داشت:

I feel thin, sort of stretched, like butter scraped over too much bread. Bilbo Baggins

***

یادداشت‌های قدیمی‌م رو بررسی می‌کردم. یک جا چند کلمه درباره‌ی هدف استراتژیک در مقابل هدف رقابتی نوشته بودم که مجددا به پست اصلی سر زدم تا مرورش کنم. ذهن انسان با مقایسه کار می‌کنه و سیستم آموزشی ما و تاثیر کنکور و معدل و نمره این وضعیت رو بدتر هم کرده. همین باعث می‌شه هدف‌گذاری رقابتی بسیار رایج باشه و در عین حال، با داشتن هدف رقابتی و نفر اول نبودن احساس باخت کنیم و بخواهیم مدام خودمون رو مقایسه کنیم. ام با داشتن هدف استراتژیک می‌تونیم چشم‌اندازهای شخصی‌مون رو مشخص کنیم.

البته که برای فردی که شرکتی در بازار داره و سود کسب‌وکارش به رقابت وابسته هست، شاید چنین کاری غلط نباشه. اما این بحث بیش‌تر حول محور اهداف شخصی می‌چرخید.

***

در ادامه‌ی یادداشت‌های قدیمی‌م، نزدیک به دو سال قبل، توصیه‌ی فردی رو نوشته‌ام که می‌گفت حتی اگه مستقیما در شغل‌تون به فروش سر و کار ندارین، یه وقتی رو برای آموزش خودتون در حوزه مارکتینگ اختصاص بدید تا کسب‌وکارتون به‌تر بشه. از مطلبی با عنوان تغییر مسیر شغلی به فروش هم چند جمله رو با کمی تغییر یادداشت کرده بودم:

  • وجود مهارت فروش در سبد مهارت‌های ما می‌تونه در هر موقعیتی مفید باشه و حتی ما در مصاحبه‌ی شغلی هم سعی در فروش رزومه‌ی خودمون داریم.
  • زمانی که مهارت جدیدی در کار به‌مون اضافه نمی‌شه و به تکرار مکررات تبدیل شده، موندن در موقعیت شغلی قبلی می‌تونه ریسک‌هایی رو هم داشته باشه. ممکن‌ه در انتهای بازنشستگی (پس از 30 سال کار) ببینیم که تنها به اندازه‌ی 5 سال تجربه داریم و در 25 سال آینده داشتیم همون‌ها رو تکرار می‌کردیم.
  • شروع یک از موقعیت پایین‌تر و در مسیری متفاوت از راه قبلی، نه تنها الزاما ریسک و کاری نادرست نیست بلکه به معنی شروع از صفر هم نیست. کسب مهارت و دانش تخصصی در یک شغل فقط بخشی از دستاوردهای ماست. بخشی از اون به مهارت‌های ارتباطی، ارتباط‌ها و شبکه‌ای از افرادی که ساخته‌ایم برمی‌گرده که خود در شغل جدید مورد استفاده خواهد بود.

«ما درخت نیستیم که همان‌جا که روییدیم بمانیم تا بپوسیم.»

  • علی لطفی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی