مسیر شغلی، بخش هشتم - مصائب و سختیهای کار
پیشنوشت
مطالبی که تحت عنوان خلاصه کتاب مینویسم، با هدف خلاصهکردن یک کتاب برای راحتتر خوندهشدن اون نیستند. من فکر میکنم در صورتی که کسی قصد یادگیری موضوعی رو از یک کتاب داره، نیازمند این هست که منبع اصلی یعنی خود کتاب رو بخونه. یادگیری شیوه تفکر یک نویسنده و نه فقط نتیجهی تفکر اون فرد، اهمیت داره و این کار در پروسهی خوندن اون کتاب انجام میشه. مثالها و توضیحاتی که برای روشنتر کردن نتیجه زده آورده شدن به فهم بهتر شیوه تفکر و نتیجه کمک میکنن و از دستدادن یا حذف اونها منجر به یادگیری ناقص یا حفظکردن چند جمله برای استفاده به عنوان کپشن در شبکههای اجتماعی میشه و احتمالا کاربردی نخواهد بود. کسی که یک کتاب رو خلاصه میکنه، میتونه بر حسب گذشتهای که داره، شرایطی در اون لحظه تجربه میکنه و حتی درک ناقصش از اون مطلب دچار خطا بشه و یا خطایی نداشته باشه اما توانایی کمی در رسوندن مطلب داشته باشه و به اشتباه منظور نویسنده رو برسونه.
هدف من از نوشتن در اینجا، منسجمکردن اطلاعاتی هست که از یک یا چند کتاب دریافت میکنم و با نوشتنشون هم میتونم برای ارجاعهای بعدی خودم ازش استفاده کنم، هم برای انسجامدادن به یک نوشته و یا ادغام اون با سایر نوشتهها نیاز به درک بهتری ازش دارم. مضاف بر این، دیدن خلاصهای از یک کتاب با هدف معرفی اون ممکنه باعث علاقهمندی خواننده هم بشه.
بدیهیه مطالبی که برای من مفید یا جالب بودهاند، ممکنه که برای شما کابردی نداشته باشند. بنابراین منتقدانه بهشون نگاه کنید و مطابق شرایط خودتون ازش استفاده کنید. در صورت علاقه زیاد، میتونید نسخه اصلی کتاب رو تهیه کنید و مستقیما ازش بهرهمند بشید.
مقدمه
ساختار کنونی دنیا باعث شده تا کارکردن و حرفههایی که به اونها مشغول هستیم با مشکلاتی همراه باشن؛ مشکلاتی که به یک شغل خاص وابسته نیستن و از ذات شرایط فعلی جهان نشأت گرفتهان و در هر حرفهای دیده میشن. کتاب Sorrows of Work که به فارسی تحت عنوان «مصائب کار» ترجمه شده، به شکل خلاصه و در ۸ بخش به توضیح این مشکلات میپردازه. پیشتر که از این موضوع آگاه نبودم، مشکلاتی که در شغلم تجربه میکردم باعث شده بود تا دچار خصومت شخصی با اون حرفه بشم و احساس کنم این مشکلات فقط مختص به من و این شغل هستن و درجای دیگهای وجود ندارن. خوندن این کتاب به من دید تازهای داد و کمک کرد تا متوجه بشم ایراد از مسیر فعلیم نیست و تغییر راه قرار نیست تاثیر چندانی روی بهبود یا رفع این مشکل داشته باشه.
Although on a daily basis we are enmeshed in problems (inadequacies, desires and panics) that feel as if they must be our responsibility alone, the real causes may lie far beyond ourselves, in the greater, grander currents of history: in the way our industries are structured, our values are determined, and our assumptions generated.
فهم این مشکلات به شکلی جادویی اونها رو حذف یا کم نمیکنه، اما حداقل بخشی از این بار رو که احساس میکنیم در این رنج تنها هستیم رو از روی دوش ما برمیداره.
At least, it spares us the burden of feeling that we must be uniquely stupid and clumsy for suffering them.
First: Specialisation
یکی از بزرگترین مشکلات در مسیر شغلی این هست که حس میکنیم تنها بخشی کوچکی از هویت و تواناییهای ما در شغلی که داریم مورد استفاده قرار میگیره. ما میتونستیم خیلی بیشتر از چیزی باشیم که الان هستیم اما شغلمون ما رو در ابعاد اندکی محدود میکنه. عنوان شغلی ما تنها یکی از بسیار عناوینی هست که در تئوری میتونستیم داشته باشیم و گاهی مسئول این فقدان رو شغلمون میبینیم.
There are many interesting, attractive and viable versions of oneself, many goods one could potentially live and work, and yet very few if these are ever properly played out in the course of the single life we have.
دنیای امروز طوری طراحی شده که هر فرد نیاز داره در یک شغل و محدوده کوچک متخصص باشه. اینطوری هر فرد در جنبه کوچکی ماهر میشه و میتونه اون رو به جامعه عرضه کنه. با این حال، چنین رویکردی نیازمند قربانیکردن برخی جنبههای فردی و ابعاد شخصی برای رسیدن به مهارت شغلی هست و قسمتی از ما و هویت ما (که زیاد در این مسیر مورد استفاده قرار نمیگیره) در سایه خواهد موند. این موضوع اگرچه ناراحتکنندهاس، اما همزمان این رو یادآوری میکنه که چنین عدم رضایتی در هر شغلی که انتخاب کنیم وجود خواهد داشت.
No one job can ever be enough. We shouldn’t attempt to overcome this by switching jobs. Whatever we do, parts of our potential will have to go undeveloped and die without ever having had the chance to come to full maturity – for the sake of the benefits of focus and specialisation.
Second: Standardisation
از خصوصیات یک شغل خوب، توانایی شخصیسازی در اون هست و اینکه به فرد فرصتی داده میشه تا خودش رو در نتیجه کارش نشون بده و بخشی از بهترین قسمتهای شخصیت خودش رو در کاری که میکنه یا خدمتی که ارائه میده، ببینه. در عصر حاضر و به قصد افزایش بهرهوری و تولید، دنیا به استانداردسازی فرآیندها روی آورده و به مرور قسمتهایی که اجازه شخصیسازی رو به ما میدن حذف شدهان چرا که اجزاء غیرضروری و اضافی یک شغل محسوب میشدهان. شنیدن داستانهای متعدد از شغلهایی با شخصیسازی بسیار این توهم رو به ما میده که شیوع و وجود چنین موقعیتهایی رو بسیار بیشتر از اونچه که هست در نظر بگیریم. این در حالی هست که اغلب شغلها بخشی خستهکننده و حوصلهسربر در خودشون دارن.
We are likely to find a considerable portion of our work awkwardly tedious and dispiritingly free of any opportunities of personalisation.
Third: Commercialisation
فهمیدن و پذیرفتهشدن بابت کسی که هستیم از نیازهای عمیق ما انسانهاست.
We long for careful, insightful appreciation of our characters and interests.
با این وجود، برای فروش محصول یا خدمتی که شغلمون ارائه میده و همچنین برای افزایش سوددهی، ما به تبلیغات احتیاج داریم.
In order to succeed in many careers, there is no option but to "sell out". It appears that we will inevitably face a choice between authenticity and penury on the one hand, and idiocy and wealth on the other.
عقاید و علایق ما که در شغلمون مورد استفاده قرار میگیرن (اگر شانس بیاریم و چنین موقعیتی رو پیدا کنیم)، الزما با سلیقه دیگران یکسان نیستند و همین موضوع باعث میشه که برای متقاعدکردن دیگران برای استفاده از محصول حرفهمون و همچنین کسب درآمد، تن به کارهایی بدیم که با درونیات ما همخوان نیستند. اقدام به تبلیغات فریبنده، تمرکز بر ظاهر یا خصوصیات بیرونی، تغییر هویت برای عامهپسندی و محبوبیت و تقاضای بیشتر در جامعه از این دست کارهاست.
البته نه به این معنا که ما برای شغلمون این تصمیم رو میگیریم، بلکه به این صورت که ما بخشی از یک سیستم بزرگ هستیم که توسط اون به این سمت هل داده میشیم. چرا که برای سیستم سود مهمتر از رضایت شخصی ماست. بدیهیه که ادبیات یا موسیقی کلاسیک به محبوبیت رمانهای عامهپسند و پروفروش یا موسیقی پاپ نمیرسن و عدم حرکت سیستم به سمت تقاضای بیشتر میتونه به نابودیش منجر بشه.
Fourth: Scale
A great many jobs are in the odd position of being meaningful while not in any way feeling meaningful.
وجود حس معناداری در کاری که مشغول به اون هستیم، از خصوصیات یک شغل خوب به حساب میآد. با این وجود، دنیای فعلی به گونهای هست که ما تنها یک چرخدنده کوچک و جزئی در ماشینی بزرگ محسوب میشیم که محصول نهایی رو تولید میکنه. زیاد شدن فاصله بین ما و فرد دریافتکننده محصول حس معناداری رو از کارمون میگیره. رانندهای که آجرهای دیوار یک اتاق از ساختمانی بزرگ رو از محل تولید به محل احداث حمل میکنه، کمتر احتمال داره که متوجه بشه کارش به ساخت پناهگاهی امن برای یک فرد یا خانواده منجر میشه و بیشتر شغلش رو کاری خستهکننده برای جابهجایی آجرها تلقی میکنه.
بزرگشدن مقیاس کارها منجر به کوچکشدن حسی که ما از تاثیر کارمون میگیریم شده و این حس فقدان معنا در کار، رنجی بزرگه.
It’s a tantalizing paradox, and a kind of tragedy, that because of unavoidable scale of modern work, we may pass our lives helping other people – and yet, day to day, be burdened by harrowing feeling of having made no difference whatsoever.
Fifth: Competition
عصر حاضر مدام در تلاشه تا محصولات کمهزینهتر، سریعتر و بهتر بشن. این اتفاق منجر به ایجاد رقابتی میشه برای عقبنیافتادن در اون باید برای بهبود تلاش کرد و این موضوع تعادل بین کار و زندگی رو دچار اختلال میکنه. ما برای حذف نشدن از چرخه نیاز به سرمایهگذاری زیادی در کار داریم.
The consequence is that we now have almost no energy left to invest in our personal lives.
زندگی کاری ما با زندگی عاطفی و شخصی ما در تضاده و در دنیای پررقابت فعلی، ما برای بقای موقعیت شغلی نیاز به تلاشی داریم که سهمش رو از زندگی شخصی ما برمیداره.
It’s consoling to realize that failure isn’t personal. It isn't one's own incompetence of lack of drive that has set one's work and private life at loggerheads. We just happen to be living at a point in time when two big, opposed themes are at war, when we have demanding ideas about the needs of families and relationships and equally demanding ideas about work, efficiency, profit and competition. Both are founded on crucial insights, both aim to monopolise our lives. We deserve a high dose of sympathy for the situation we find ourselves in.
Sixth: Collaboration
پیچیدگی شغلها و تخصصیشدن کارها باعث شده که برای انجام یک شغل به افراد متعددی احتیاج باشه و این خود نیاز به همکاری با دیگران در محیط کاری داره که آسون نیست.
The realization that other people are not like us and can't guess what we want takes a long time to sink in.
هماهنگی با همکاران، تلاش برای انتقال چیزی که در ذهن داریم، ملاحظه موقعیتهای مختلف به شکل مداوم برای بیان یا عدم بیان یک حرف و … همگی مواردی هستن که میتونن محیط کاری رو دچار تنش یا مشکل کنن. نبودن یک معیار انداهگیری مطمئن در بسیاری از شغلها برای سنجش عملکرد همکاران هم به نوبه خود باعث میشه تا فشار محیط کاری بیشتر بشه. چرا که ترفیع و کسب موقعیت بهتر به شکل کامل وابسته به تلاش، استعداد و معیارهایی شفاف و واضح نیست و «سیاست کاری» میتونه نقشی به مراتب مهمتر بازی کنه.
Our problems with collegial nature of work are compounded by the implication that matters should be straightforward. Our inevitable difficulties are aggravated by notions that offices are at heart giant families; that colleague can be friends, that honesty is rewarded, and that talent will win out.
Seventh: Equal opportunity
ما از کودکی با این حس بزرگ میشیم که کارهای بزرگ و بسیاری رو میتونیم انجام بدیم. این احساس ناخودآگاه به یکی از علل رنج ما تبدیل میشه. جامعه به اشتباه به ما القا میکنه که فرصتهای زیادی برای موفقیت هر یک از عضوهاش وجود داره، در حالی که نمیتونه اونها رو فراهم کنه. آرزوهای ما (که توسط جامعه هم مورد تغییر قرار میگیرن) تعیین میکنن که ما چه چیزی رو موفقیت یا شکست تلقی میکنیم.
We are not always humiliated by failing at things; we are humiliated if only we first invested our pride and sense of worth in a given achievement and then did not reach it. Our ambitions determine what we will interpret as a triumph and what must count as failure.
جامعه ما رو نسبت به چیزی که «میتونه وجود داشته باشه» متوقع میکنه، به شکل مداوم به رویاپردازی درباره اونها دعوت میکنه و با نمایش غیرواقعیِ فرصتهای فراوان، فاصله بین کسی که هستیم و کسی که میخواهیم باشیم رو زیادتر میکنه.
Feeling successful might not be so much about having many things, as a matter of having what we long for. Success is not an absolute. It is relative to desire; every time we seek something we cannot afford, we grow poorer, whatever our resources.
برای ایجاد حس موفقیت دو راه وجود داره: یا کسب موفقیت بیشتر و یا محدودکردن آرزوها. دنیای امروز اگرچه راه رو برای کسب موفقیت بیشتر نسبت به گذشته باز کرده، اما فاصلهای دردناک بین آروزهای ما و واقعیت ایجاد کرده؛ فاصلهای که با شرم و خشم ناشی از نرسیدن پر شده.
Eighth: Meritocracy
باور داشتن به اینکه دنیای ما بر اساس شایستهسالاری چیده شده، با خودش یک مشکل بزرگ به همراه داره: اگر افراد شایسته موفقیت و موقعیتی هستن که کسب کردهان، پس مسئولیت شکستشون هم فقط به عهده خودشون هست.
The definition of people who failed moved from being described as "unfortunates" to being described as "losers".
باور به شایستهسالاری توضیح اینکه برخی موفقیت و شکستها نتیجه شانس خوب یا بد بودهان رو غیرممکن میکنه.
We are paying a heavy price for our faith in a fairer world: that of having to take full responsibility for our failures.
چند جمله بیشتر
برای موفقشدن در مسیر شغلی، اتفاقهای زیادی باید بیافته که نه یک سال و دو سال، که چند دهه ادامهدار باشه. با این تفاسیر، اینکه در مسیر شغلی به موفقیتی رویایی نرسیم چندان دور از انتظار نیست. البته که نرسیدن به موفقیت به معنی ضعیفبودن ما نیست. ذهن ما اینطور برنامهریزی شده که جاهطلبانه فکر کنه؛ ما موجوداتی نیستیم که به اونچه که داریم راضی بشیم.
Even those we think of as successful will secretly nurse dreams they had to forego. There is always a gap between achievement and desire.
حرفها و توصیه کتاب به این معنی نیست که نباید در جهت موفقیت تلاش کرد. بلکه به این موضوع اشاره داره که باید ظرفیتمون برای پذیرفتن شکست رو هم بیشتر کنیم. از قضا، نامگذاری «شکست» و failure بر روی پدیدهای که اینقدر رایج و معمول هست، خشن و تند محسوب میشه.
We should be more alive to its ubiquity and wear it with greater ease, as something – like death – that is coming for us all. We should make ourselves at home with mediocrity.
We should learn the wisdom of a degree of melancholy in relation to our work, founded on an understanding that the sorrows isn't just about us; that our suffering belongs to humanity in general. This should not make us desperate, but rather more forgiving of our failure, kinder to that of others and better to able to focus on what really matters, while there is still time.
- ۰۳/۰۲/۱۴