افکار پراکنده - بخش پنجم
پیشنوشت
گاهی اوقات پیش میآد که بحثهایی با دیگران میکنم، چیزهایی میخونم یا به مواردی فکر میکنم و حاصل اون، افکاری هستن که به شکل پراکنده و تیتروار در ذهنم شکل میگیره؛ مطالبی نه اونقدر منسجم و یا طولانی هست که در قالب یک پست وبلاگ بنویسمشون، نه علاقهای دارم که مدام در تلگرام و یا توییتر وارد بشم که در اونجا بیانشون کنم. با تبدیلکردنشون به یک نوشته سعی کردم تیترها رو بسط بدم و کلافی که در ذهنم بود رو باز کنم. حرفها رو اینجا مینویسم و وقتی کمی زیاد شد، در قالب یک پست ارسال میکنم.
نوشتههایی که در این دسته قرار میگیرن، ارزش محتوایی خاصی ندارن و بیشتر جهت خالیشدن بار فکری و برای به اشتراکگذاشتن افکار اخیرم با دوستان مینویسمشون.
***
دفعات متعددی در زندگی شخصیم اینطوری شده که وقتی یه کار روتین رو رها میکنم، بقیهی چیزها هم دومینو-وار به سمت بینظمی میرن. به نظر من، روتینداشتن مثل ایجاد ستونهای محکمی برای نظمدادن به روزهای زندگی میمونه و هرچی تعدادشون هم بیشتر باشه، به هم ریختن یکی از اونها کمتر تاثیرش رو روی زندگی میذاره و میشه کماکان در افق مد نظر پیش رفت و دوباره برای ترمیم ستون قبلی تلاش کرد.
مهم نیست این روتین مدرسه و دانشگاه رفتن باشه یا کار، مهم اینه که یه چیزی وجود داشته باشه که حتی در وقتهایی که بیحوصله هستی و انرژی کمتری برای پیش رفتن در مسیر داری، بتونه دوباره تو رو برگردونه توی راهی که مشغول رفتن در اون بودی. بدیهیه که در زمان نیاز به استراحت، روتین کاری کمکی به بهبود حال نمیکنه و برای همین، من فکر میکنم روتینداشتن میتونه مرتبط با استراحت هم باشه و وقتی خستهای، به روتین استراحتی که کمکت کنه به زندگی و انرژی سابق برگردی نیازه.
مشغلهی زندگی در یکی دو ماه گذشته باعث شد یکییکی روتینهام رو از دست بدم و انگار این مدت با اینکه کارهای ضروری پیش میرفتن، اما در گرداب تشویش دستوپا میزدم و آروم نبودم و سلامت روانم در خطر بود چون کارهایی که برای حفظش میکردم عملا از برنامهام حذف شده بودن. از آخرین روتینهایی که هنوز من رو به زندگی وصل میکردن شروع کردم و روی اونها، چندتای دیگه رو آروم آروم سوار کردم تا بتونم دوباره به کنترل اوضاع رو به دست بگیرم. این شد که نوشتن افکار پراکنده و اخیرم رو بهونه کردم تا پست جدیدی توی وبلاگ بذارم و کانال رو آپدیت کنم و این روتین رو هم بازیابی کنم.
اگرچه معتقدم که نباید اونقدر زندگی رو به خودت سخت بگیری که burned out بشی، در عین حال فکر میکنم که نباید اونقدر هم آسون بگیری چون در هر دو صورت بعدش کنترل وضعیت رو از دست میدی؛ انگار که آسودگی بیش از حد به عدم منتج میشه. پیدا کردن مرز ظریف بین این دو هم کار آسونی نیست. با این حال، من پویایی و تغییر رو به انفعال و رکود ترجیح میدم.
***
امروز که با یکی از متخصصهای کلینیک درباره علاقهاش به رشته پریو صحبت میکردم، میگفت من از این رشته متنفر بودم اما الان راضی هستم. بار دیگه بهم ثابت شد مفهوم «علاقه به شغل» چیزی نیست که بخوای به عنوان فاکتور اول برای انتخاب یک مسیر در نظرش بگیری و مسائل مهمتری وجود داره. علاقه سیاله، میتونه تغییر کنه و چیزهای متعددی روی اون تاثیر دارن که باید اونها رو در نظر گرفت.
***
این مدت که حس میکردم شاخکهای احساساتم قطع شدهان و منطق زیاد جاش رو گرفته، به تقابل این دو و اهمیت هرکدوم و نقشی که دارن فکر کردم و به دوتا نتیجه ]بهظاهر بدیهی[ رسیدهام.
اول اینکه احساسات هدف نیستن. یعنی اگر بخوام نگاه تکاملی به فرایندی که در طی این همه سال در بدن شکل گرفته داشته باشم، به این میرسم که احساسات در نقش ابزار و وسیلهای بودن (و هستن) که به ما بگن فلانجا به نظر خطرناک میآد پس بترس، فلان شرایط به نظر گنگه پس مضطرب شو، فلانچیز دلنشینه پس شاد باش و …. انگار که احساسات به وجود اومدن که به ما پیامی رو منتقل کنن و نمودی درونی از اتفاقات بیرونی برای ملموسشدن دنیای خارج رو برای ما شبیهسازی کنن. این میشه که به کمکشون میشه همذاتپنداری کرد، فهمید جایی مشکلی وجود داره که من احساس بدی دارم، چیزی رو در جایی دیگه باید تصحیح کرد و فلان روند رو به همون شکل طی کرد چون احساسات مطلوبی ازش حاصل شده.
دوم اینکه احساسات همیشه درست نیستن. این رو بارها در آزمایشها و تحقیقات مختلف دیدهایم و به نظرم «شاید» «یکی از» علل شکلگیری منطق در سیستم فکری ما همین بوده که بتونه احساسات انسانی رو regulate کنه و خطاهای بدن و حسی که داریم رو با کمک منطق تصحیح کنه. این رو هم در نظر بگیریم که شرایط زندگی ما نسبت به هزاران سال تکاملی که داشتیم، تغییر کرده و همین باعث شده که گرچه بدنمون شبیه به قبل تنظیم شده اما محیطمون مثل سابق نباشه و خطای بدن در ایجاد احساسات مختلف بیشتر هم بشه.
خطایی که من درگیرش بودم و به نظر گزینهای خیلی راحت برای حل مشکل میآد، سرکوب احساساته. نباید از این موضوع هم غافل شد که منطق و تفکر هم بدون bias نیست و اشتباهات خودش رو داره و توسل به منطق انگار بخشی از انسانیت رو حذف میکنه و یکی از ابزارهای ما رو ازمون میگیره. شاید بشه با فرصت دادن به هر دو، یک تعادل ایجاد کرد (احتمالا انسان سالم همین باشه) و با کمک احساسات، خطاهای منطق رو تصحیح کرد و با کمک منطق هم خطاهای احساسات رو.
بله. احساسات باید در خدمت ما باشن و به زندگیکردن و پیشبرد اون کمک کنن، اما قبلش باید بهشون فرصت بروز داده شده باشه و سرکوب نشده باشن که بشه تجربهشون کرد، فهمیدشون و ازشون بهرهمند شد.
***
یکی از چیزهایی که در دوره پسا-دانشگاه (از سربازی گرفته تا محیط کاری) تا حدی شوکهام کرد، آشنایی بیشتر با بطن جامعه بود. وقتی 10-12 سال توی مدرسه و دانشگاه باشی، ذهنت ممکنه این تصویری که یک دهه دیده رو بدیهی بدونه. این هم ایراد سیستمیه که دانشآموز/دانشجو مدتها از جامعه جدا میشه و شاید حتی ارتباطش رو با واقعیت از دست بده. مدرسه و دانشگاهی که من در اونها درس خوندم، جایی بودن که آدمهاش حدی از رفاه رو نسبت به اکثریت جامعه تجربه میکردن ولی این واقعیت جامعه نبود و اولین بار، وقتی که توی صف تماس توی دوره آموزشی سربازیم با چند نفر همصحبت شدم از این حجم اختلاف و فرصت نابرابر متحیر و ناراحت شدم. بعد هم دیدن بیمارهایی که میاومدن و گاهی شنیدن قصههاشون، همون حس رو تداعی میکرد و گاهی به خودم میگفتم تازه اینها افرادی هستن که میتونن به دندونپزشکی مراجعه کنن، وضعیت اونی که اصلا نمیتونه بیاد چهطوره.
***
در زندگی پیچیده فعلی، مسائل اغلب اینطور نیستن که یه سوال ساده رو به یه جواب وصل کنی؛ مشکلات هم با انجام یه کار مشخص در لحظه حذف نمیشن. صبر میخواد و زمان و نیازمنده به حل چندین جنبه و هماهنگی چندین قسمت با هم. میگفت «بعضی راه حلها فرآیندن.» درست میگفت.
***
بعد از مدتها دوباره فرصت کردم روتینهام رو از سر بگیرم و شروع کنم و برای چندمین بار بهم یادآوری شد که چرا سینما، کتابها و موسیقی رو اینقدر دوست دارم و از نوشتن لذت میبرم. اینها مواردی هستن که باعث میشن خودم رو پیدا کنم و بخشهای گمشدهی زندگی، بخشهایی از من که ازشون خبر ندارم، در مواجهه باهاشون پیدا و بیدار میشه.
- ۰۳/۰۶/۰۴
«اگرچه معتقدم که نباید اونقدر زندگی رو به خودت سخت بگیری که burned out بشی، در عین حال فکر میکنم که نباید اونقدر هم آسون بگیری چون در هر دو صورت بعدش کنترل وضعیت رو از دست میدی؛ انگار که آسودگی بیش از حد به عدم منتج میشه.»
آخرین جملۀ این بخش از حرفات انگار مدتها تو ذهنم بود ولی نمیتونستم بنویسمش یا بیانش کنم. اگه درموردش چیزی خوندی یا راهکاری برای این مرزبندی ظریف داری، خوشحال میشم بنویسی بخونم.